سيره استاد ما اديب
سيره استاد ما اديب
دكترمحمدرضا شفيعي كدكني / بخش اول / دوم / سوم
اگر از طرف حرم حضرت رضا(ع) بهخيابان تهران ميآمديد، يعنيبهسمت جنوب، بعد از فلكه آب (كه بعدها بازار رضا را در مشرق آن بناكردند) كمي بعد از فلكه آب كه نام رسمي آن <ميدان دقيقي> بود، كمي آنطرفتر بهسمت جنوب در سمت غربي خيابان تهران، كوچه حاج ابراهيمچاووش بود و حدوداً در نقطه مقابل آن كوچه كربلا قرار داشت و بعد ازآن در همان راسته خيابان تهران و بعد از آن كوچه چهنو بود كه اگر آن رابهطرف غرب ادامه ميداديم تا ارگ، كوچه بهكوچه راه داشت. نام اينمحله چهنو را، در جغرافياي حافظ ابرو ديدهام و نشان ميدهد كه در قرنهشتم و اوايل قرن نهم جزء محلات اصلي و معتبر مشهد بوده است.درست روبهروي همين كوچه چهنو، كه كوچه نسبتاً پهن و ماشينرويبود، كوچه ما بود؛ يعني كوچه اعتماد، كوچه تنگي بود كه ماشين وارد آننميشد. و در سيلي كه بهسال 1326 در مشهد آمد و بسياري منازلسمت خيابان تهران را خراب كرد، بهياد دارم كه مردان كوچه آمدند و يكلت در را در برابر كوچه ما قرار دادند و با ريختن مقداري شن و خاك درپشت آن، از ورود سيل بهكوچه ما جلوگيري كردند. منزل كوچك ما درهمين كوچه اعتماد قرار داشت. بهنظرم نام اعتماد را از نام اعتمادالتوليه --- كه منزل او در همين كوچه بود --- بهاين كوچه داده بودند. شايد هم نامكوچه در اسناد دولتي و ثبتي كوچه اعتمادالتوليه بود. در منتهااليه همينكوچه اعتماد، قبل از آنكه بهسمت شمال و بهطرف كوچه كربلا حركتكنيم، منزل بسيار بزرگي بود كه خانوادهاي بهنام اعتمادي در آنجا زندگيميكردند و در سالهاي كودكي من يكي از فرزندانشان بهنام رضااعتمادي همبازي من بود. پسري باهوش و بسيار درسخوان. پدرش وعمويش كه در همان منزل با آنها زندگي ميكرد، در بازار مشهد بهشغلپارچهفروشي اشتغال داشتند. اين رضاي اعتمادي كه تقريباً همسن منبود؛ يكي از همبازيهاي من بود.
از نقطه منزل خانواده اعتمادي - كه احتمالا همان منزل اعتمادالتوليهبود و كمي پله ميخورد و بهپايين ميرفت - وقتي بهسمت چپ و بهاندازهدو سه منزل بهطرف شمال ميرفتيم كوچه، يك پيچ بهطرف غربميخورد و مجدداً بهسمت شمال ادامه پيدا ميكرد بهسوي كوچه كربلا. در همين تقاطع كوتاه، در سمت جنوب كوچه منزل بزرگي بود كه بهناممنزل كمالي مشهور بود. من آقاي كمالي را كه با كلاه دورهدار كارمندانعصر رضاشاهي از خانه بيرون ميآمد، ديده بودم. مردي در سن 06 -50 سالگي. آيا از اولاد همان كمالي شاعر مقتدر و معروف خراساني بود كهدر <سفينه فرخ> نمونه قصايدش آمده است؟ شايد! بگذريم. منزل كمالي كهمنزل نسبتاً بزرگي بود يك منزل كوچك هم ضميمهاش بود كه بهنامسراچه آقاي كمالي شناخته ميشد. منزل كوچكي بود كه كاملا مستقل ازمنزل اصلي كمالي بود.
نخستين يادهايي كه از مرحوم اديب دارم، هنگامي بود كه او هنوزمنزلي نخريده بود و در سراچه كمالي مينشست. بهرهن يا بهاجاره؟نميدانم. از اين سراچه كمالي تا منزل ما، بهلحاظ هندسي، دو منزل بيشترفاصله نبود؛ اما براي رسيدن ما از منزلمان بهسراچه كمالي كه منزلمرحوم اديب بود بايد دو ضلع و يا سه ضلع يك مستطيل را سير ميكرديمتا ميرسيديم بهسراچه كمالي، يعني چهار پنج دقيقه راه بود.
نميدانم مرحوم اديب از كي در سراچه كمالي ساكن شده بود. اين قدرميدانم كه سالها پس از آن بود كه يكي دو كوچه آن طرفتر، قدريبهطرف شمال و قدري بهطرف شرق، در كوچه حمام هاديخان منزليخريد و تا آخر عمر در همان منزل ميزيست. من از سن چهار - پنج سالگي خود بهخوبي بهياد ميآورم دوران اقامتمرحوم اديب را با همسرش كه در آن سراچه كمالي زندگي ميكردند و منو مرحومه مادرم بهديدار ايشان بهآنجا ميرفتيم.
شايد لازم بود كه از نقطه خويشاوندي خودمان با مرحوم اديب آغازميكردم. همسر مرحوم اديب كه طيبه خانم نام داشت، دختر حليمه خانمبود و حليمه خانم دخترعمه پدرم بود و با پدرم از طريق رضاع، خواهربود و محرم بودند. وقتي كه مادرم در جواني، صبح روز 21 اسفند 1331درگذشت، همين حليمهخانم با مهرباني و لطف بسيار ماهها در منزل ما ماند كه چراغي را روشن بدارد و خانه از زن و زندگي خالي نباشد.
حليمهخانم يك پسر داشت بهنام شيخ ابوالقاسم كه بعدها در همينيادداشتها درباره او و فضايل او بهتفصيل بيشتر سخن خواهم گفت ويك دختر كه آن دختر همان طيبهخانم بود و همسر مرحوم اديب. تصور ميكنم نخستين خاطرات من از طيبهخانم و مرحوم اديببهسال 23 - 1322 بازگردد كه اين زن و شوهر در همان سراچه كماليزندگي ميكردند. قرب جوار و قرابت خانوادگي سبب شده بود كه رفت وآمد مرحومه مادرم و من بهمنزل مرحوم اديب، در سراچه كمالي، مكرر و بسيار باشد و آمدن آنها بهمنزل ما.
اولين كتابي را كه در روي طاقچه كتابهاي مرحوم اديب و شايد دركنار بستر استراحت او بهياد ميآورم، در همان حدود پنج - شش سالگي، <ديوان حكيم سوري> بود كه من از عنوان آن خندهام ميگرفت بيآنكهبدانم <حكيم> يعني چه و <ديوان> يعني چه و <سوري> چرا؟
قبل از اينكه درباره انتقال مرحوم اديب از سراچه كمالي بهمنزلملكي خودش - كه تا آخر عمر در همانجا ميزيست و در كوچه حمامهادي خان قرار داشت - سخني بگويم بد نيست بهيك منزل تاريخي درهمان نزديكي سراچه كمالي اشاره كنم و آن منزل مرحوم حاج شيخمرتضاي عيدگاهي بود كه از منازل بسيار مشهور شهر مشهد در 70 - 60 سال قبل بود و هنوز هم آن منزل بههمان اعتبار و اهميت باقي است واحفاد مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي (شهيدي) در آن منزل مراسمدهه عاشورا را با شكوه و جلال بسيار برگزار ميكنند و شايد اكنون تبديلبهنوعي حسينيه شده باشد.
در منزل مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي كه خود از وعاظ ومنبريهاي بسيار خوشنام و محترم و موجه مشهد بود، علاوه بر مراسمعزاداري محرم و صفر، روزهاي جمعه، صبحها، نيز مجلس روضه برقراربود و اين منزل با سراچه كمالي - يعني محل سكونت مرحوم اديب - يكيدو منزل بيشتر فاصله نداشت.
درباره انزواي مرحوم اديب و يا محدوديت انتخاب همنشينانش جايديگر بهتفصيل صحبت خواهم كرد. در اينجا فقط بهاجمال ميگويم كهمرحوم اديب حشر و نشر بسيار محدودي داشت و در اين محدوده،روزهاي جمعه غالباً بهمنزل مرحوم حاج شيخ مرتضا ميرفت و در اتاقيكه در سمت در ورودي و سمت شرقي منزل بود، مينشست و چپقميكشيد و با مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي بسيار مأنوس بود.
بهدرستي بهياد ندارم كه در چه سالي مرحوم اديب آن منزل كوچهحمام هادي خان را خريد و از سراچه كمالي بهمنزل شخصي خود نقلمكان كرد. تصور ميكنم قبل از سال 1328 يا كمي بعد از آن بود.
منزلي كه در كوچه حمام هادي خان خريد و تا آخر عمر در همانجا زندگي داشت، منزلي بود در سمت جنوبي كوچه حمام هادي خان و پلهميخورد و ميرفت به پايين. البته از سطح اصلي كوچه هم دري بهچنداتاق شمالي - كه مهمانخانه مرحوم اديب در آنجا قرار داشت - باز بود؛ولي رفت و آمد از پلهها بود بهپايين و بعد بهداخل منزل و آنگاه رفتن ازپلههاي سمت شمالي بهبالا و وارد شدن بهاتاق بزرگي كه مهمانخانهاديب بود.
در سمت غربي منزل، ايوان كوچكي قرار داشت و در كنار اين ايوانيك اتاق تقريباً سه در چهار كه ديدارهاي خصوصي و خانوادگي مرحوماديب در همان اتاق بود و تقريباً كتابخانه او را تشكيل ميداد.
تا آنجا كه بهياد ميآورم، در اين كتابخانه قفسهبندي وجود نداشت وكتابها روي <رف>ها و طاقچهها چيده شده بود. البته در اتاقهاي ديگرهم مقداري كتاب بود كه جزئيات آن را بهدرستي نميتوانم بهياد بياورم.در اتاق تدريس مرحوم اديب هم - كه در سردر مدرسه خيراتخان قرارداشت و درباره آن بهتفصيل بيشتر سخن خواهم گفت - مقداري كتاببود. آنجا نيز كتابها در طاقچهها و رفها قرار داشت؛ يعني از قفسهبنديخبري نبود.
در برآوردي كه حافظه من اكنون پس از قريب شصت سال، ازمجموعه كتابهاي مرحوم اديب دارد، تصور ميكنم چيزي حدود هزار وپانصد تا دو هزار جلد كتاب بود. و آنهايي را كه من در عالم كودكي،فضولتاً باز ميكردم، دايرهمانندي در صفحه اولش بود كه در آن دايره، ناممالك كتاب، يعني مرحوم اديب، ثبت شده بود.آن سالها كه من بهمنزل مرحوم اديب بهطور پيوسته رفت و آمدداشتم نسخه خطي نميشناختم. بنابراين نميتوانم بهياد بياورم كه درميان اين كتابها آيا نسخه خطي هم وجود داشت يا نه؟
بعد از انتقال مرحوم اديب بهمنزل شخصياش، فاصله منزل ما تا منزلاو قدري دور شده بود، با اين همه حداكثر 12 - 10 دقيقه پياده بيشتر نبود.نزديكترين حمام بهمنزل ما همان حمام هادي خان بود و من گاه كه بهآنحمام ميرفتم، مرحوم اديب را نيز در آنجا ميديدم. نه منزل ما و نه منزلمرحوم اديب، هيچ كدام، در آن زمان حمام نداشت. شايد در تمام خيابانتهران - كه يكي از مهمترين خيابانهاي آن روزگار مشهد بود - منزلي كهحمام داشته باشد، اصلا وجود نداشت.
شاگردي من درخدمت اديب
خويشاوندي نزديك ما با مرحوم اديب، در آغاز دوره شاگردي من درخدمت او، يك معضل رواني براي طفل 9 - 8 سالهاي كه من بودم، شدهبود. داستان آن از اين قرار است، كه من، چنان كه بهتفصيل در جاي ديگر يادآور شدهام، هرگز بهدبستان و دبيرستان نرفتم. در خانه، پدرم و مادرممرا خواندن و نوشتن آموختند و فارسي و مقدمات زبان عربي در حدجامعالمقدمات، يعني تقريباً تمام كتابهاي آن مجموعه را از شرح امثلهتا تصريف و هدايه و صمديه و انموذج و عوامل جرجاني و عواملمنظومه و حتي كبري فيالمنطق را. و من بر اغلب اين كتابها با همان خط كودكانهام حاشيه دارم و <ان قلت و قلت>هاي خندهدار. يكي از آنها كهبهيادم مانده، اين است كه وقتي ميرسيدشريف در مبحث تناقض ميگويد :<چنانك گويي هريك از انسان و طيور و بهائم فك اسفل را ميجنبانند درحال مضغ> با آن خط كودكانه در حاشيه كتاب فارسي، ايراد خود را به عربي نوشتهام كه <هذاالمثال غلط لان الطيور لامضغ لهم.> و <لهم> را هم بهضمير جمع مذكر آوردهام. و اينها همه در سنين بسيار خردساليمن بود.
وقتي در سن ميان 9 - 8 سالگي مرا بهدرس سيوطي (البهجه المرضيهفي شرح الالفيه) روانه كردند، روز اول كه خواستم وارد اتاق مدرس اديبشوم، هم سن اندك و هم جثه كوچك و ريز و پيز من، سبب خندهطلبههايي شده بود كه در 19 - 18 سالگي ميخواستند در درسسيوطي اديب شركت كنند. يادم هست كه با شوخي گفتند:< تو كوچولويي؛بايد تو را برداريم و در طاقچه مدرس اديب بگذاريم!> و دستهجمعي خنديدند. آنچه در آن روز نخستين بر من گذشت، از التهاب و دستپاچگيو ترس، بههيچ بياني قابل توصيف نيست. بالاخره بر خودم مسلط شدم ورفتم در همان صف جلو مرحوم اديب نشستم.
مرحوم اديب پشت بهپنجرهاي مينشست كه بهبست پايينخيابان باز ميشد. ايوانك بسيار كوچكي در حدود يك متر شايد پشت آنپنجره بود. روشني اتاق فقط از همان پنجره سرچشمه ميگرفت؛ نه لامپبرقي بود و نه چراغي. اصلا در آن هنگام گويا مدرسه خيراتخان برقنداشت يا بعضي قسمتهايش چنين بود. طلبهها در اتاقهاي خود چراغنفتي روشن ميكردند. بههمين دليل روزهاي ابري، هواي اتاق مدرس قدري تاريك ميشد. مرحوم اديب پشت بههمان پنجره مينشست وحلقههاي نيمدايرهاي بر گرد او از كوچكترين دايره - كه نزديكتر بهاوبود - تا وسيعترين دايره كه بهديوارهاي اتاق ميكشيد، شكل ميگرفت. سعي طلبههاي جدي اين بود كه در همان حلقههاي اول جا بگيرند. منهم در همان روز اول رفتم و در همان نيمدايره نخستين كه نزديكتربهپنجره و استاد بود، نشستم. كتاب سيوطي چاپ عبدالرحيم را كه تازه برايمخريده بودند، درآوردم و منتظر شروع درس نشستم. در منزل ما كتابنسبتاً بسيار بود ولي در آن هنگام سيوطي نداشتيم.
بگذاريد از اينجا شروع كنم كه مرحوم اديب تنها استادي در حوزهخراسان - و شايد هم سراسر ايران - بود كه براي گذران زندگياش ماهانهاز هر شاگرد مبلغ ناچيزي ميگرفت. دفتري داشت كه ماه بهماه هر طلبه باپرداختن آن مبلغ ثبتنام ميكرد. مبلغ ثبتنام با درسهاي متفاوتمرحوم اديب تغيير ميكرد. ارزانترين آنها سيوطي و سپس مغني و سپسمطول بود و درس مقامات حريري كه در تابستانها ميداد، گرانتريندرسها بود.
وقتي كه از مدرس اديب وارد ميشديد در سمت غربي، بر كاغذيمستطيل روي ديوار، با خط نستعليق بسيار زيبايي نوشته شده بود <الكاسب حبيب الله>. اين نوشته در حقيقت عذر مرحوم اديب بود، دربرابر طلاب كه وجهي از ايشان ميگرفت؛ يعني نوعي كار و كسب اوست.او بههيچ روي حاضر نبود از اوقاف مدرسه پولي دريافت كند، يا ازوجوهات شرعيهاي كه مراجع تقليد بهطلاب ماهيانه ميپرداختند. ممردرآمدي هم جز همين نداشت؛ بنابراين در كار <ثبتنام> بسيار جدي بود و در روزهاي آغازين هر ماه، دو سه جلسه با اين عبارت شروع ميشد كه: <هركس اسمش را ننوشته است بنويسد، وگرنه در درس حاضر نشود.>
روز اول را در برابر اين عبارت <هركس اسمش را ننوشته است...>بهدشواري تحمل كردم و با گريه و زاري رفتم بهمنزلمان نزد پدر و مادرمكه بايد پول بدهيد كه من ثبتنام كنم. آنها گفتند مقصود آقاي اديب تونيستي. و من اصرار كردم كه همه بايد ثبتنام كنند. استاد ميگويد: <هركس اسمش را ننوشته...> روز دوم باز همان عبارت تكرار شد و يقينكردم كه من هم بايد پول ثبتنام را بپردازم. رفتم بهمنزل و گريه و زاري كه: <ديديد كه استاد تكرار كرد و منظورش فقط من بودم؛ چون همه، تقريباً ثبتنام كرده بودند.> پدرم مبلغ ثبتنام را بهمن داد، گفت: <بگير ببر؛ وليمطمئن باش كه منظور ايشان تو نيستي.> روز سوم وقتي آن عبارت تكرارشد، من كه در صف اول و نزديكترين حلقه متصل بهاستاد بودم، پول رادرآوردم و با ترس و لرز و خجالت نزديك بهاستاد شدم كه يعني: <بفرمائيد اين هم حق ثبت نام من!> مرحوم اديب قاهقاه خنديد و گفت:<پولت را براي خودت نگه دار!> و با اين عبارت آن اضطراب چندروزهبهپايان رسيد.
من پيش از اينكه بهحلقه درس اديب درآيم، بخش قابل ملاحظهاي ازالفيه ابنمالك را طوطيوار حفظ كرده بودم. شايد يك سوم يا قدري كمتر از آن را. داستان آن از اين قرار بود كه مرحوم پدرم - كه يك فرزند داشت - تمام هم و غم او اين بود كه بهمن چيزي ياد دهد. چون حافظه بسيار نيرومندي داشتم، پارههايي از الفيه را ايشان بر من قرائت ميكرد و من،بيآنكه معني آنها را بدانم، طوطيوار حفظ ميكردم. از اين بابت در تماممحافل مشهد مشهور شده بودم. وقتي با پدرم بهمنزل بعضي از علما، مثلامرحوم حاج ميرزا احمد كفائي - پسر مرحوم آخوند خراساني صاحبكفايه`الاصول - ميرفتيم، فضلاي شهر يكي از خوشيهايشان اين بود كهمرا در خواندن ابيات الفيه ابنمالك امتحان كنند. از هرجا يك مصراع يايك بيت را ميخواندند، دنبالهاش را با شدّ و مدّ بسيار ادامه ميدادم، بيآنكه بدانم معني آن ابيات چيست. نه تنها بخش قابل ملاحظهاي ازالفيه را تقريباً حفظ كرده بودم كه هم در خردسالي در سنين 13-14سالگي ابيات بسياري از منظومه سبزواري را، چه بخش منطق آن را و چهبخش حكمت آن را، بيآنكه معني آنها را بدانم، در حفظ داشتم.
الان وقتي در سر كلاس، بهمناسبت بحثي ادبي يا منطقي يا فلسفيبيتهايي از الفيه يا منظومه سبزواري را براي دانشجويان ميخوانم، آنها تعجب ميكنند. تعجب آنها وقتي بيشتر ميشود كه ميگويم من اين ابياترا در 9 - 8 سالگي حفظ كردهام و بعدها معني آن را بهدرس آموختهام.
به دليل همين حافظه نيرومند، وقتي اديب سيوطي را - كه شرح الفيهاست - درس ميگفت و بيت بهبيت را برطبق شرح جلالالدين سيوطيتوضيح ميداد، من از بسياري ديگر طلبهها، چون ابيات را حفظ داشتم، درفهم متن كتاب جلو بودم. جاي ديگر يادآور شدهام كه بخش آغازي كتابسيوطي را، پيش از آنكه نزد اديب بخوانم، نزد مدرس ديگري خواندم.روز اولي كه بهدرس آن مدرس (آقاي م.م و از علماي مشهور كنوني كهاتاقش در طبقه همكف، سمت شمال غربي مدرسه قرار داشت) حاضرشدم، خطاب بهسه چهار طلبه ديگري كه شاگردانش بودند، گفت: <لارجل للسيوطي> ميخواست بهزبان عربي، جوري كه من نفهمم، بگويد:اين بچه مرد كتاب سيوطي نيست و گفت: <لارجل للسيوطي> ميخواستمخودم را بكشم كه اين استاد بهجاي اينكه بگويد: <ليس هذا برجلللسيوطي>، ميگويد:<لا رجل...> و اين <لا>، <لاي نفي جنس> است، وجاي كاربردش اينجا نيست. اما بچگي و خجالت در برابر استاد مگرگذاشت كه بهاو بفهمانم كه آقا <غلط ميفرماييد!> اندكي بعد درسسيوطي اديب شروع شد و من درس آن استاد را رها كردم و رفتم بهدرساديب.
گفتم كه روز اول طلبهها مرا مسخره كردند و گفتند: <اين بچه را بايد برداريم در طاقچه بگذاريم.> بعدها، در مواردي بعضي از پرسشهايطلبههاي ريش و سبيلدار را مرحوم اديب بهمن ارجاع ميكرد. شايد برايتحقير آنها كه شما چقدر كندفهميد و ميگفت: <از آن بچه بپرسيد!>
من اين سعادت بزرگ را داشتم كه در محضر مرحوم اديب، سيوطي،مغني، مطول و حاشيه (شرح تهذيبالمنطق تفتازاني) و مقامات حريريرا در مسير درس او با عشق و علاقهاي شگرف بخوانم و مطول را دو بارخواندم. گمان نكنم هيچ كس ديگري چنين توفيقي نصيبش شده باشد. بار دوم كه بهدرس مطول او رفتم، وقتي بود كه شرح منظومه سبزواري وقوانين ميخواندم و بهسرم زد كه يك بار ديگر و با چشماندازي ديگرمطول را در درس اديب حاضر شوم. بسياري طلبهها مرا مسخرهميكردند كه طلبهاي كه شرح لمعه و قوانين ميخواند، مطول خواندنشچه معني دارد؟ اما من با نگاه ديگري اين بار بهدرس مطول اديبميرفتم.
در تابستانها مقامات حريري بهما درس ميداد و علم عروض و قافيه.عروض را از روي كتابچهاي كه خود نوشته بود، بهما املا ميكرد.مينوشتيم. بعد توضيح ميداد و شعرها را تقطيع ميكرد و در اوزانمختلف شعرهاي گوناگون از حافظه شاهد ميآورد.
من تاريخ دقيق شروع درسهاي مختلف او را يادداشت نكردهام. تنهادر دفترچه درس عروض نوشتهام: <كتاب گوهرنامه در علم عروض وقافيه در تاريخ 3/2/35 شروع شد بهپاكنويس. چركنويس در تاريخشهريور 34 تحرير گرديد، از نسخه اصل.> و اين نشان ميدهد كه درهنگام آموختن درس عروض من شانزده سال تمام داشتهام. دفتريادداشت من با اين عبارت شروع ميشود: <كتاب گوهرنامه در علمعروض و قافيه از تأليفات حضرت بندگان حجه`الحق استادنا الاعظم آقاياديب نيشابوري دام ظله العالي> و اين عبارتي بوده است كه آن مرحومخود بر ما املا كرده است!
يكي از سنتهاي قريب چهل سال معلمي من در دانشگاه تهران - كههمه دانشجويان آن را بهنيكي ميشناسند - اين است كه هرگز يادداشت وكتاب بهسر كلاس نميبرم و تمام اتكاي من بهحافظه است. وقتي كهبخواهم مثنوي يا شاهنامه يا خاقاني درس بدهم - يعني متن تدريس كنم - مثل مرحوم اديب كتاب يكي از دانشجويان را ميگيرم و درس را شروعميكنم. اين شيوه را از اديب آموختم. استاد بديعالزمان فروزانفر نيز همينشيوه را داشت.
وقتي وارد اتاق مدرس ميشديم و همه مينشستند، مرحوم اديبميگفت: <كتاب بدهيد!> يكي از طلبهها كه در همان حلقه اول نزديكبهاستاد نشسته بود كتابش را ميداد و خود از روي كتاب طلبه كنارياش گوش ميداد. اديب ميپرسيد:<كجا بوديم؟> ميگفتيم: مثلا در صفحه فلانو آغاز فلان عبارت يا باب يا فصل. اديب كتاب را ميگشود و نگاهيبهصفحه ميانداخت و كتاب را ميبست و انگشتش را لاي صفحه نگهميداشت و از حافظه، تقريباً، تمامي آن صفحه را درس ميگفت و گاه دراين فاصله نگاهي بهصفحه ميانداخت و عبارات را تقرير ميكرد.
در روزگاري كه من بهدرس مطول او ميرفتم، معروف بود كه بيست يا سي دوره مطول را - تا آن روزگار - از آغاز تا پايان درس گفته بود. بههميندليل تقريباً نيازي بهكتاب نداشت.
محبوبترين درسش و از لحاظ قيمت ثبتنام، گرانترين درسشهمان مطول بود، در ميان درسهايي كه در طول سال ميداد. اما در مياندرسهاي تابستانياش <مقامات حريري> از همه گرانتر بود. حال شما تصور ميكنيد چه مقدار پول براي مطول ميگرفت؟ همين مطولي كه ازهمه گرانتر بود، فقط 3 تومان؛ يعني سي ريال بود در ماه. سيوطي و مغنيو حاشيه از اين هم ارزانتر بود. با اين همه طلبههاي مشتاقي بودند كه ازپرداختن همين مبلغ ناچيز هم عاجز بودند. اين بود كه آنها در پشت درمدرس و در راهرو مدرس ميايستادند و گوش ميدادند و از درس او بهره ميبردند؛ زيرا استطاعت پرداخت همان دو تومان و سه تومان را نداشتند!
مَدرس اديب، اتاقي بود چهارگوشه تقريباً 5 متر در 6 متر كه يك در ورودي داشت از راهروي كه ميرسيد بهطبقه دوم و پنجرهاي هم بهبيرونداشت، بهطرف بست پايين خيابان براي تهويه و روشني. ديگر هيچ دريچهو روزنهاي وجود نداشت. بههمين دليل، صبح اول وقت، هنگامي كهميآمد و قفل در مدرس را ميگشود، ميرفت و پنجره را باز ميكرد تا هواي اتاق كاملا عوض شود و هواي مرده راكد از فضاي مدرس بيرون برود. گاهي بعضي از طلبهها براي اينكه جايي نزديكتر بهاستاد پيدا كنند، هجوم ميآوردند و اديب ميگفت:<صبر كنيد.> اجازه ورود نميداد، تا هواياتاق كاملا عوض شود. سپس ميگفت: <بيائيد.>
درس را با <بسمالله الرحمن الرحيم> آغاز ميكرد و پارهاي از متن را ميخواند و شروع ميكرد بهتفسير عبارات. در خلال اين يك ساعت - كهمثلا درس مطول بود - از شعر فارسي و عربي آنقدر ميخواند كه مايهحيرت بود؛ يعني بهتناسب مباحث كتاب و شواهدي كه در متن مطول بود، از شعر عرب و گاه شعر فارسي نمونههاي بسياري ميآورد و ما غالباً مينوشتيم.
در بسياري موارد، قبل از اينكه درس را آغاز كند و با عبارات مصنف،سطر بهسطر، حركت كند، ميگفت:<بنويسيد.> و اين اختصاص بهدرسمطول او داشت كه صبح اول وقت آغاز ميشد. اين <بنويسيد> اديب يكي از ممتازترين وجوه درس او بود. بسياري ازشاهكارهاي متنبي و ابوالعلاء و ديگر كلاسيكهاي ادب عرب را بر ما املا ميكرد و بيت بهبيت آنها را تفسير ميكرد و تمام اينها غالباً ازحافظهاش بود. تنها قصايد معرّي و متنبي و بزرگان ادب عرب نبود كهاديب بر ما املا ميكرد، بسياري از شعرهاي فرخي و منوچهري ومسعودسعد را نيز ميخواند تا ما بنويسيم. درس مطول اديب، خاصه،دايره`المعارف ادب فارسي و ادب عربي، و بيهيچ اغراق نمونه درخشاندرس ادبيات تطبيقي ميان فارسي و عربي بود. در درس مقامات حريرينيز همين رفتار را داشت.
گاه از شعرهاي خويش نيز بر ما املا ميكرد و ما مينوشتيم. من بههيچروي بهخودم اجازه ندادم هرگز كه در باب شعر او، نگاهي انتقادي داشتهباشم، بگذريم.به تناسب فضاي درس، در كنار استشهاد بهشعرهاي قدما، گاهقطعهاي يا بيتي از خويش نيز ميخواند. خوب بهياد دارم كه وقتي در درس مطول، در بحث از احوال مسند، شعر ابنراوندي زنديق را كهبهجاي <هو الذي> ضمير <هذا الذي> اسم ظاهر را آورده است و گفتهاست:
كم عاقل عاقل اعيت مذاهبه
و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا
هذا الذي ترك الاوهام حائره
و صير العالم النحرير زنديقا
ميخواند، گفت و خواجه حافظ نيز فرموده است:
فلك بهمردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس
و ما نيز گفتهايم:
اين نيلگون فلك ز نخستين جفا كند
با اهل فضل گردش ريب و ريا كند
در مورد كلمات آخر مصراع دوم شك دارم. بعد از پنجاه و چند سالدرست نميدانم كه همين جور خواند يا بهجاي <ريب و ريا> كلمه ديگريرا آورد. حتماً در ديوان او، صورت اصلي اين بيت محفوظ است.
حلقه درس اديب، بيش و كم نوعي جلسه بحث از ادبيات تطبيقي، يعنيجستجو در بده بستانهاي فارسي و عربي، نيز بود كه گاه بهتناسبموضوع پيش ميكشيد. مثلا در درس مقامات حريري، در همان اوايل كتابوقتي حريري بيت معروف واواء دمشقي:
فامطرت لؤلؤاً من نرجس فسقت
ورداً و عضت علي العناب بالبرد
را نقل ميكند تا قهرمان داستانش، يعني ابوزيد سروجي نبوغ شعريخود را بهرخ حاضران بكشد، اديب بلافاصله ميخواند:شبنم از نرگس فروباريد و گل را آب داد...
كه البته بيت بسيار مشهوري است و در كتب بديع فارسي، متأخرين آنرا بههمين مناسبت نقل كردهاند.از شعر معاصران بيش از هركسي از شعر ايرج، در مطاوي گفتارش،ميتوانستي ببيني كه با آن لحن خاص، مثلا ميخواند:
دو ذرعي مولوي را گندهتر كن
خودت را <قصه>خواني معتبر كن
سر منبر اميران را دعا كن
به صدق ار نيست ممكن، با ريا كن
بگو از همت اين والي ماست
كه در اين فصل پيدا ميشود ماست
بگو از سعي اين دانا وزير است
كه سالمتر غذا نان و پنير است
تمام <قصه>خوانها بيسوادند
تو را اين موهبت تنها ندادند
و از حكيم سوري، ابياتي از اين دست:
غير از حليم و روغن چيزي نميپسندم
گر تو نميپسندي، تغيير ده غذا را
با اينكه خود را از <نسل اسكندر> ميشمرد و نسبت <اسكندريهروي> را درباره خويش همواره تكرار ميكرد،وقتي قصيده بهار راميخواند:
آنگه كه ز اسكندر و اخلاف لعينش
يك عمر كشيديم بلايا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقين خراسان
از باغ وطن كرد برون زاغ و زغن را
با شور و هيجان ميخواند و بهار را ميستود.
در آن سالهاي نوجواني، در اوقات غيردرسي و فراغتهايشهرستاني آن ايام، بههرنوع كتابي سر ميزدم. كتابخانه آستان قدس وبعدها كتابخانه مسجد گوهرشاد، براي من موهبتي بود. تمام نوشتههاي سيد احمد كسروي را خواندم. در يكي از مقالاتش كنايهاي داشت بهبهاركه مثلا وقتي ميرزا نصرالله <بهار شرواني> مهمان پدر تو بوده است وفوت شده است، تو شعرهاي او را برداشتهاي و بهنام خودت كردهاي وتخلص <بهار> را هم از او ربودهاي! در عالم كودكي و نوجواني اين نكته را با هيجان بسيار بهعنوان يك كشف بزرگ نزد اديب بردم و نقل كردم و نظر او را در اين باره جويا شدم. فرمود: <بسيار خوب! قصيده <فتح دهلي> را ازچه كسي برداشته؟ <جغد جنگ> را از كجا آورده است؟> مقداري ازشاهكارهاي بهار را نام برد كه مربوط بهسالهاي اواخر عمر بهار بود. وبدينگونه نظر خودش را درباره بهار و پاسخ مرا بهشيواترين اسلوبي بيانفرمود.
اشاره: هر بزرگي، در بزرگي خود، دلالتي است بر بزرگي ديگر. بنده بزرگ دلالت بر خدايي بزرگ دارد و شاگرد بزرگ، دلالتگر استادي بزرگ است كه در مقوله تربيت توفيق يافته است و اين خود براي بزرگي يك مربي بسنده است كه از حلقه درسي او فرزانگاني از دانشوران شناخته شده براي عصر و نسل، چونان دكتر مهدي محقق، دكتر احمد مهدوي دامغاني، استاد محمدرضا حكيمي، دكتر محمد رضا شفيعي كدكني، آيت الله العظمي سيد علي سيستاني و ... درآيند و در آفاق علم و ادب و تحقيق بدرخشند آن سان كه مي درخشند و همگان مي دانند .
استاد دكترمحمدرضا شفيعي كدكني از شاگردان بزرگ و نام آور مدرس بزرگ ادبيات در حوزه علمي خراسان، شيخ محمدتقي اديب خراساني است كه سالياني بعد از ارتحال آن استاد مسلم در دهه 50 شمسي، قلم در دست گرفته و سيره علمي مربي تاثير گذار چندين نسل در خراسان را به رشته تحرير كشيده است؛ متني از جنس خاطره، يادكرد و بزرگداشت كه در گوشه اي از خود، داراي نگاهي انتقادي است وبه گونه اي استادانه و دانشورانه مي كوشد آموزگاري منحصر به فرد يك آموزگار با اخلاص را از چشم انداز طفل مكتب هاي آن روز كه امروز خود استادي برجسته و بي بديل است، براي همگان به تصور بكشد.بخش نخست اين مقاله روز شنبه به حليه طبع آراسته شد و اكنون بخش دوم آن تقديم علاقهمندان و خوانندگان گرامي ميشود؛ مي بادتان گوارا يا ايها السكاري!
***
لحن اديب،لحني ويژه بود و كاملا داراي سبك و اسلوب از <بسماللهالرحمن الرحيم> آغاز درس كه حالتي كشيده داشت تا وقتي كهميخواست بهنقطه پاياني برسد و ميگفت: <كه بس است ديگر!> و درسپايان ميگرفت. تمام لحظههاي درس او داراي اسلوب بود؛ چه <بسمالله>گفتن و چه <كه بس است ديگر> گفتنش. او در خلال بحث، بهتناسبدرس و گاه بهاسلوب تداعي معاني، حكايات تاريخي و داستانهايي از زندگي شاعران و اديبان و پادشاهان و حكام نيز نقل ميكرد. اديب اطلاعات تاريخي بسيار خوبي داشت و در عرضه كردن اين دانستهها،نوعي ذوق و مهارت ويژه نشان ميداد. مثل اينكه آن صفحه مثلا مطول باآن حكايت در ذهن او نوعي گره خوردگي پيدا كرده بود.
در طول درس اجازه پرسيدن نميداد؛ اما قبل از شروع درس و پس ازپايان آن، بهيك يك پرسشها با حوصلهاي شگرف پاسخ ميداد. با لذتيتمام و وصف ناشدني، پاسخ را ارائه ميكرد. هرگز نديدم كه بههنگامپاسخ، چهرهاي خسته و بيحوصله داشته باشد. روزهاي پنجشنبه، در راهرو مدرسه خيراتخان - كه دو سوي آن سكويطولانيي بود - مينشست و در آنجا نيز بهپرسشهاي طلاب پاسخ ميداد.درست روبهروي در مدرسه، در طرف مقابل، يعني سمت جنوبيبست، دكان بسيار كوچكي بود از آن مردي بهنام <صفرعلي> كه دكانصرافي او بود. در داخل دكان جايي براي هيچ كس جز شخص صفرعلينبود؛ اما اديب روي كرسيچهاي كه بردر دكان صرافي صفرعلي مينهادند، مينشست و چپق ميكشيد. در آنجا نيز بهپرسشهاي طلاب و مراجعانيكه از جاهاي مختلف ميآمدند، پاسخ ميداد.اگر آن دفترچههاي ثبتنام در منزل مرحوم اديب باقي مانده باشد،فهرست نام بسياري از افاضل عصر ماست و نشان ميدهد كه هركدام درچه سالهايي مستفيذ از محضر او بودهاند. مرحوم اديب شاگردان خودش را كه از درس او فارغالتحصيل شده بودند و در عالم ادب و علم بهجاييرسيده بودند، وقتي ياد ميكرد، بهعنوان <اصحاب> از ايشان ياد ميكرد. صحبت هركدام از ايشان كه بهميان ميآمد، ميفرمود:<از اصحاب است.> يعني از شاگردان.
از اصحاب مرحوم اديب، كه بهقول قدما شريكان من در درس اديببودند يعني همدرسان من و شمارشان در حدود بيست - سي تن بود، منامروز اين نامها را بهياد ميآورم كه هركدام در جايگاه علمي و فرهنگي برجستهاي قرار دارند: حضرت آقاي علي مقدادي (فرزند برومند مرحومحاج شيخ حسين علي نخودكي اصفهاني رضوانالله عليه)، استادمحمدرضا حكيمي، مرحوم آيتالله شيخ محمدرضا مهدوي دامغاني،استاد حجت خراساني (= هاشمي مخملباف) كه سالها بعد همان روشو اسلوب مرحوم اديب را ادامه داد و شنيدهام كه حوزه درسش بعد ازفوت مرحوم اديب بهترين حوزه درس ادبيات عرب در سي - چهل سالاخير است. دكتر درهمي (استاد پاتولوژي دانشكده پزشكي مشهد)، استاد دكتر محمدرضا امامي گرگاني استاد دانشكده الهيات تهران (مترجمقرآن و مصحح تجاربالامم مسكويه و نيز مترجم همان كتاب)، زندهياددكتر سيدمحمدحسين روحاني شهري، مترجم برجسته فارسيگراي باتمايلات سياسي ويژه.
اينها از اصحاب مرحوم اديب و همدرسان من بودند كه امروز بهيادشان ميآورم. در دوره قبل از خودم كساني را كه از اصحاب اديبشنيده ام و بهياد ميآورم، عبارتند از: شهيد آيتالله مرتضي مطهري و حضرت آيتاللهالعظمي سيستاني (مرجع مطلق و بلامنازع جهان تشيع در نجف اشرف) و استاد دكتر احمد مهدوي دامغاني (استاد برجسته و بيمانند دانشكدهادبيات دانشگاه تهران در سالهاي قبل از انقلاب و استاد دانشگاههاروارد در امروز)، استاد دكتر محمدجعفر جعفري لنگرودي (استادبرجسته دانشكده حقوق دانشگاه تهران و رئيس همان دانشكده درسالهاي پس از انقلاب)، استاد دكتر مهدي محقق (استاد ممتاز دانشكدهادبيات دانشگاه تهران و نيز استاد دانشگاه مكگيل كانادا).
در نسل قبل از اينها نيز كساني مانند استاد محمدتقي شريعتيمزيناني (پدر زندهياد دكتر علي شريعتي) را بهعلم تفصيلي ميدانم كه ازاصحاب اديب بوده است. بگذاريد بهنكتهاي در اين باب اشاره كنم. درسال 1338 شادروان استاد شريعتي از اين بنده خواست كه مقالهاي تهيهكنم در باب خدمات مسلمانان بهجهان علم. من كه نه از <علم> كوچكتريناطلاعي داشتم و نه از <تاريخ علم>، امتثال امر آن عزيز را، رفتم بهكتابخانهآستان قدس و چند كتاب فارسي و عربي دم دست را در باب تاريخ تمدنو تاريخ علم <تورقي> كردم و آن مقاله را تدوين كردم و در تالار دانشكدهپزشكي دانشگاه مشهد، در مجلسي كه بهمناسبت بعثت حضرترسول(ص) تشكيل شده بود، قبل از سخنراني استاد شريعتي آن راخواندم. اولين باري بود كه در جمع سخن ميگفتم. با شرمندگي و ترس و لرز بسيار. آن مقاله را مرحوم فخرالدين حجازي گرفت و در شماره اولمجله <آستان قدس> چاپ كرد. بعدها در جاهاي مختلف آن مقاله نقلشد و استاد محمدرضا حكيمي هم در كتاب <دانش مسلمين> خود با نگاهعنايت و لطف بدان مقاله نگريستهاند.بگذريم. مقاله در مجله آستانقدس نشر يافت. چندي بعد كه بهديدار مرحوم اديب رفتم، ديدم قدري با من سرسنگين است؛ تعجب كردم و نگران شدم. معلوم شد از اينكه منمرحوم استاد شريعتي را در آن يادداشت <استاد علامه> خوانده بودم،سخت دلگير است. سرانجام پرده از دلگيري خود برگرفت كه: <اين كسيكه تو او را <استاد علامه> خواندهاي، شاگرد من است و....> بگذريم.خداوند هردو بزرگ را غريق رحمت بيكران خويش كناد! بيگمان تقصير من بود كه در آن عالم جواني و خامي، چك بلامحل كشيده بودم. ايرانهميشه مركز كشيدن اين گونه چكهاي بلامحل بوده است! ما چقدر <سيدالحكماء> و عقل <رابع عشر> و <خامس عشر> داريم كه <ميراث عقلاني>شان براي بشريت نهادن چهار تا <رادّه> زير ضمير <انّه> براي<وجود> است و <انّها> براي <ماهيت> در حاشيه <شفا> يا <اشارات> يا<اسفار> و آن غارتگر بيرحم جهاني هم با انواع لطايفالحيل خويش ما را در اين راه تشويق ميكند!
تقريباً تمام كساني را كه در سالهاي اواسط حكومت رضاشاه تاسالهاي بعد از شهريور 1320 در حوزه علمي خراسان به تحصيل پرداخته بودهاند، بهعلم اجمالي ميتوان در شمار اصحاب اديببهحساب آورد. چون علم تفصيلي ندارم، از آوردن آن گونه نامها پرهيزميكنم. بهاحتمال ميتوانم از مرحوم دكتر فلاطوري و بهظن متأخم بهيقيناز مرحوم دكتر حسن ملكشاهي (آشيخ حسن مازندراني، در اتاق گوشهجنوب غربي مدرسه خيراتخان) و مرحوم شانچي (استاد دانشكدهالهيات مشهد) و مرحوم جورابچي (زاهدي دوره بعد و استاد هماندانشكده) و حضرت آيتالله محمد واعظزاده خراساني ياد كنم و بسيار و چه بسيار و بيشماران ديگر.آخرين سالهاي تحصيل من در محضر اديب باز ميگردد بهحدود سال 36 - 1335 كه براي بار دوم بهدرس مطول او رفتم و دليلش را پيش از اين يادآور شدم. در اين سالها من شرح منظومه سبزواري و قوانين ميرزاي قمي ميخواندم و بهمصداق <العود احمد> رجوعي كردم بهدرس مطول او و اين را سعادتي ميدانم. بعضي مباحث <صور خيال> و <موسيقي شعر> از لحظههاي درس مطول و مقامات حريري اديب در ذهن من شكل گرفتهاست. در يادداشت آغاز كتاب صور خيال در 1349 نوشتهام:
<اينك خوشتر است كه سخن خويش را با سپاسگزاري و ياد نيك از يكيك استادان بزرگواري كه در طول تحصيل در مدارس علوم اسلاميخراسان و دانشكده ادبيات مشهد و دانشگاه تهران، در زمينه مباحث اينكتاب از محضرشان بهرهمند بودهام، بهپايان رسانم؛ بهويژه شادروان استادبديعالزمان فروزانفر (استاد دوره دكتري زبان و ادبيات فارسي دانشگاهتهران) و جناب آقاي محمدتقي اديب نيشابوري (استاد يگانه ادبيات عرب وبلاغت اسلامي در حوزه علمي خراسان) و استاد دانشمند بزرگوار جنابآقاي دكتر پرويز ناتلخانلري (استاد دوره دكتري زبان و ادبيات فارسيدانشگاه تهران)...>
و هم اينجا يادآورمي شوم كه وقتي اديب ابيات خاتمه قصيدهبيمانند بديعيه سيدعليخان مدني شيرازي -- صاحب انوارالربيع -- رابهشاهد حسن ختام، درفصل بديع مطول ميخواند و ابياتي از بديعيه خودش را و بديعيههاي ديگران را نيز اين بيتسيدعليخان بعد از پنجاه و چند سال هنوز در گوش من طنيناندازاست كه:
تاريخ ختمي لانوار الربيع اتي
طيب الختام فيا طوبي لمختتم
و بهطورغريزي بسياري از چشماندازهاي كتاب موسيقي شعر درذهن من جرقه ميزد. همين الآن هم كه اين بيت را نوشتم، صداي اديب را با تمام وجودم احساس ميكنم. موسيقي/T[ ت]/ در تاريخ / ختم / اتي /طيب / الختام و طوبي / و مختتم را چنان مشخص و كشيده و ممتاز ادا ميكرد كه من در ضمير خود بهجستجوي مفاهيم ديگري از صنايع بديعيميرفتم كه با مصطلحات تفتازاني و سكاكي قابل توضيح نبود. همينها،سالها و سالها بعد مباحثي از كتاب موسيقي شعر را در ذهن من آفريد.همچنان كه فصل مقايسه <ايماژ>هاي شعر شاعران عرب و شاعرانفارسي در <صور خيال> نوعي الهام از شيوه تدريس اديب در درس مطول ومقامات حريري بود.
و هم اينجا يادآور شوم كه وقتي شعر ابنراوندي را ميخواند، چنان بر كلمات <عاقل عاقل> و <جاهل جاهل> تكيه ميكرد كهمن از همان زمان بهفكر افتادم كه اين چه نوع كاربردي است؟ بعدها متوجهشدم كه ابنراوندي تحت تأثير زبان فارسي بوده است و در عربي اين گونهتكرار وجود ندارد. سالها پس از آن در كتاب سبكشناسي نيز فصليدراز دامن در اين باره نوشتم. اديب خود در اين باره چيزي بهمن نگفت؛ يعني من از او نپرسيدم. سالها بعد بهتأثير طنين صداي اديب، متوجه شدمكه اين يك فرم ايراني و فارسي است كه در هيچ زبان ديگري وجود ندارد؛ از جمله در انگليسي و آلماني، تا آنجا كه من ميدانم. حال كه بحثبهاينجا كشيد، اين را بگويم و بگذرم كه شعر <زنديق زنده> در كتاب <هزارهدوم آهوي كوهي>، جرقههاي آغازياش از سر درس اديب و طرز خواندناو، در ذهن من شكل گرفته بود تا سالها و سالها بعد سروده شد. من از او دقتهاي شگرفي در مشتركات ادب فارسي و عربي ديدم كهجاي نقل آن در اينجا نيست. براي نمونه يك روز كه از او معني اين شعركسائي را پرسيدم:
گل نعمتيست هديه فرستاده از بهشت
مردم كريمتر شود اندر نعيم گل
بعد از توضيح معني بيت، يادآور شد كه ميان كلمه <مردم> و <كريم>رابطهاي وجود دارد كه نوعي ايهام ميآفريند. بعد توضيح داد كه: <مردم>علاوه بر معني رايج آن كه خلايق است، <مردم> چشم را نيز بهياد ميآوردو <كريم / كريمه> در عربي نيز بهمعني مردمك چشم است و بلافاصلهعبارت حريري را از مقامه <بر قعيديه> خواند كه <ثم فتح كريمتيه و رارابتو امتيه> و در دنبال آن حديثي را كه از رسول(ص) نقل كرد كه: <من احبكريمتيه لم يطالع بعد العصر> هركه مردمك چشم خويش را دوست دارد،در شامگاه و بعد از عصر بهمطالعه نپردازد.
لطف شعر كسائي با اين توضيح اديب چندبرابر شد كه <مردم كريمترشود> چه ايهام درخشاني دارد. من اين گونه دقتها را در حلقه درس او بسيار ديدم و اعم اغلب شاگردانش از اين گونه ظرافتهاي سخن او غالباً محروم بودند. آنها همان ظاهر عبارت سيوطي و مغني و مطول را، كهاديب توضيح ميداد، طالب بودند و لاغير. حتي گاه از اينكه چند دقيقهايدرسش از معيار هر روزه طولانيتر شده است، احساس خستگيميكردند!
مرحوم اديب در آن سالها كمتر بهحرم حضرت رضا ميرفت و درعرف مردم مشهد آن سالها، كسي كه روزي دو بار، يا دست كم هفتهاي دوسه بار بهحرم نميرفت، در ايمانش ترديد ميكردند! اما مرحوم اديب را عقيده بر اين بود كه اين گونه تكراري شدن زيارت، آن حضور قلب را از ما ميگيرد. همان چيزي كه صورتگرايان روسي و ساختگرايان چك آن را اتوماتيزه شدن ميگويند؛ يعني بايد در برخورد با هر پديدهاي --- خواههنري و خواه ديني ----- ما از آن حضور قلب لازم برخوردار باشيم و لقلقهلسان و تكرارهاي فارغ از معني، هيچ لطفي ندارد. بههمين دليل بهيادميآورم كه در يكي از شعرهايش گفته بود:<بر در ايشان رو معروفوار>؛ يعني با همان خلوص و حضور قلبي كه معروف كرخي در محضر امامرضا عليهالسلام داشته است.
هرگز از او نشنيدم كه دست ارادت بهپيري داده باشد؛ ولي از مطاويگفتار و رفتارش ارادتي ويژه بهشاه نعمتالله ولي را استنباط كرده بودم ودر يكي از شعرهايش گفته بود (و اين را بهشاهد يكي از اوزان عروضي دردرس عروض از او شنيدم):<شيخي حقيقت اسرار، ماهي نهان در ماهان> و در آثار منظوم او، آنها كه بر ما املا ميكرد، نشانههاي ديگري هم از اين گونه سلوك روحاني آشكارا بود. مرحوم اديب در ولايت اهل بيت بسيار خالص و شديدالتأثر بود.خوب بهياد ميآورم كه در درس مطول وقتي بهرجز منسوب بهامام عليبنابيطالب كه فرموده است:
انا الذي سمّتني امي حيدره` ضرغام آجام و ليث قسوره`
در بحث از احوال مسنداليه ميرسيد، و ايراد تفتازاني را بهساختار نحويآن مطرح ميكرد كه مثلا بايد گفته ميشد:<سمته امه>، نه <سمتني امي>،ميگفت:<اي تفتازاني! تو از گوشه بيابان تفتازان خراسان رفتهاي و قواعدي از ادبعرب را آموختهاي؛ اگر خودت اينجا نيستي، روح تو حاضر است، بشنو و بدانكه حد چون تويي نيست كه بركسي نكته بگيري كه مظهر بلاغت زبان عرباست و بعد از قرآن كريم شيواترين كلام را در زبان عرب آفريده است.> و در اين گفتار صدايش ميلرزيد و چشمانش در اشك غوطهور ميشد. يا وقتي كه شعر صاحببن عبّاد را ميخواند:
قالت تحب معاويه`؟ قلتُ اسكتي يا زانيه`
اتحب من شتم الوصي علانيه`؟
فعلي يزيد لعنه و علي ابيه ثمانيه`
چشمانش از اشك لبريز ميشد... و از شعرهاي او كه در مديح امامعليبن ابيطالب سروده بود و بر ما املا ميكرد، اين مصراعها را از يكمخمس او بهياد دارم:
... تا آن كه دلم بنده دربار علي شد
تا بنده انوار مقام ازلي شد
مَحرم بهحريم حرم لميزلي شد
بر انجم و افلاك شد او آمر و سلطان
يك روز كه وارد مدرسه شدم، برخلاف هميشه، ديدم مرحوم اديببرافروخته و مضطرب، در همان راهرو مدرسه روي سكوي راهرو،نشسته است و با لحني خشمگين و درمانده ميگويد:<...من اين وجوه را براي سفر حج ذخيره كرده بودم...>معلوم شد كه كساني در شب قبل از روي پشت بام مدرسه، رفته بودند آجرهاي سقف را كنده بودند و با طناب وارد اتاق اديب شده بودند ومبالغي پول را كه اديب در لاي اوراق كتابهاي خود گذاشته بود، برداشتهبودند. احتمالا اين افراد از پشت در اتاق در روزهاي قبل ديده بودند كهاو پولها را در لاي اوراق كتابها ميگذارد. معلوم نشد كه چه كساني اين جنايت را مرتكب شده بودند؛ ولي قطعاً از بيرون مدرسه نيامده بودند. همه جور <طلبه> داشتيم!
اديب در تمامي معارف قديم مدعي اطلاع بود. حتي از علوم غريبههم گاه سخني ميگفت و اشارتي داشت. در يكي از شعرهايش كه بر مااملا ميكرد، مصراعي بود در اين حدود كه:< داراي طلسماتم و اسرار غريبم>.اين كه اين گونه علوم را از جمله طب و نجوم و امثال آن را از چه استادانيآموخته بود، خودش چيزي بهمن نگفت و من هم جرات اين كه از او بپرسم، نداشتم. تصور ميكنم در اين گونه معارفSelf-Taught بود، مثلاكثر افاضل عصر ما!
اديب در بعضي مسائل درسي و يا در تعيين جايگاه يك كتاب، گاهعقايد عجيبي داشت. وقتي طلبهها بهاو ميگفتند كدام چاپ <المنجد>بهتر است كه ما بدان مراجعه كنيم، ميگفت: فقط <طبع نهم>؛ با اينكهچاپهاي گستردهتر و بهتري از اين كتاب نشر يافته بود؛ ولي او همچناناصرار داشت كه المنجد <طبع نهم> و لاغير. حكمت اين پافشاري را هرگز درنيافتم؛ ولي وقتي ميخواستم يك دوره <ابنخلكان> بخرم، پرسيدم كه:<كدام چاپ آن بهتر است؟> با قاطعيت فرمود: <فقط چاپ سنگي تهران.> بااينكه چاپهاي متعدد از اين كتاب در دست بود كه بر دست علماي بزرگ<عربيت> تصحيح شده بود، او همچنان بر چاپ سنگي تهران اصرارميورزيد. البته حكمت آن را بعدها دانستم: يكي حواشي بسيار مفيد مرحوم فرهاد ميرزاي قاجار بود كه از علماي بزرگ نسل خودش بودهاست و ديگر صحت ضبط كلمات كه در عمل با آن روبهرو شدم. حتي در چاپ علمي و انتقادي استاد احسان عباس غلطهايي وجود دارد كه در چاپ سنگي ايران ديده نميشود. بنابراين تشخيص اديب در اين باره از روي بصيرت و اجتهاد بود. دوره دو جلدي <وفياتالاعيان> چاپ سنگيرا كه در تاريخ 24 ربيعالثاني سنه سبع و سبعين و ثلاثمائه و الف بهمبلغهفتاد تومان خريدهام و اين بهتوصيه مرحوم اديب بوده است، در ميانكتابهاي من بسيار عزيز است.
استادان اديب
استادان او بعد از شيخ عبدالجواد اديب نيشابوري (متوفي ششمخرداد 1304 شمسي) يعني اديب اول، همان شاعر برجسته نيمه اول قرنچهاردهم هجري عبارت بودند از: مرحوم آقابزرگ حكيم (آقابزرگشهيدي) و مرحوم شيخ اسدالله يزدي (مدرس برجسته حكمت و دارايتجارب عرفاني بسيار ممتاز و مدفون در كوهسنگي مشهد) نام اين دواستاد او را من از مرحوم پدرم كه شاگرد اين دو بزرگ بود، شنيده بودم؛يعني خود مرحوم اديب از آقابزرگ حكيم و شيخ اسدالله يزدي، تا آنجاكه بهياد ميآورم، بهعنوان استادان خودش چيزي براي من نگفت؛ ولي از مرحوم پدرم شنيدم كه اديب هم محضر درس آن دو بزرگ را درك كردهبوده است؛ يعني با مرحوم پدرم در درس اين دو استاد، همدوره وهمدرس بوده است.
به دليل آموختههايي كه از طب قديم داشت، مراجعات پزشكي همبهاو ميشد؛ يعني وقتي در سكوي مدخل ورودي مدرسه خيراتخانمينشست، در كنار طلابي كه براي رفع اشكال درس روز قبل بهاو مراجعهميكردند، افرادي نيز براي معالجه بيماريهاي خود نزد او ميآمدند و او هم با دادن داروهاي گياهي از نوع <گل زوفا و سكنگور و سيهدانه> آنها رامعالجه ميكرد و غذايي را كه غالباً بهبيماران توصيه ميكرد و خوب بهياددارم، <نخودآب> بود. با اصرار اين كه هرچه بيشتر نخود را <خوب>بجوشانند.
به دليل همين آشنايي مقدماتي و خودآموخته با طب قديم، هيچ گونهاعتقادي بهطب جديد و مراجعه بهدكترها نداشت! تنها پزشكي كه بااديب حشر داشت مرحوم دكتر شيخ حسن خان عاملي بود كه از مشاهيراطباي شهر ما بود، پدر آقاي ناصر عاملي شاعر خراساني حفظهالله. مرحوم دكتر شيخ حسنخان كتابخانه بسيار خوبي داشت مشتمل بر كتبادب و تاريخ و ديگر شاخههاي معارف غير طبي. همين آگاهي از طبقديم و عدم اعتقاد بهطب جديد، يك بار هم مايه گرفتاري مرحوم اديبشده بود. گويا در انگشت ايشان زخمي پديد آمده بود و با داروهايگياهي، و با تشخيصهاي خودش معالجه نشده بود. از مرحوم دكتر سعيدهدايتي ---- استاد برجسته چشمپزشكي دانشگاه مشهد و از دوستان انجمنادبي خراسان كه يكي از نيكان اين عصر بود ---- شنيدم كه گفت: ديروز دربيمارستان بودم (احتمالا بيمارستان شاهرضا)؛ ديدم مردي آمده است وميگويد:<من اديب نيشابوري، مدرس آستان قدس رضوي، اين دست مرا چهكسي بايد معالجه كند؟>
مرحوم دكتر هدايتي كه از ما، بارها و بارها فضايل اديب را شنيده بودو غياباً بهاو ارادتي يافته بود، باورش نشده بود كه اين شخص واقعاً اديبنيشابوري است. حتي فكر كرده بود كه دروغ ميگويد و قصدشسوءاستفاده از نام اديب است. با بياعتنايي گفته بود: <آشيخ، برو بنشين تانوبتت شود!> تعبيري در اين حدود. بعداً كه اين واقعه را نقل كرد و منبهاو توضيح دادم كه آن شخص بهراستي اديب نيشابوري بوده است،مرحوم دكتر سعيد هدايتي خيلي اظهار شرمندگي و تأسف كرد.خداوندهر دوشان را غريق رحمت بيپايان خويش كناد!
اين دكتر سعيد هدايتي كه سرانجامي دردناك يافت و بر اثر تصادفاتومبيل سالها و سالها در گوشه بيمارستاني كه خودش بهياري دوستانشبراي فقرا ساخته بودند و بهنام دارالشفاي حضرت موسيبن جعفر(ع)بود ، در خيابان تهران، در همان بيمارستان تا آخر عمر بستري بود و از كمر و از نخاع فلج شده بود. من و نعمت آزرم كتاب <شعر امروز خراسان> رابههمين دكتر سعيد هدايتي تقديم كردهايم.
در سالهايي كه من ديگر در تماس با ايشان نبودم، حدود سال 1340بهبعد گويا آخرين باري كه مرحوم سيد جلالالدين طهراني نايبالتوليهآستان قدس رضوي شده بود، از مرحوم اديب --- كه با يكديگر در درساديب اول گويا همدوره و همدرس بودهاند ---- خواستار شده بود كه بهجايتدريس در مدرس خودش، يعني در اتاق سردر مدرسه خيراتخان، حوزهدرسش را بهرواق شيخ بهائي در حرم انتقال دهد و عنوان <مدرس آستانقدس رضوي> را بپذيرد. ايشان هم پذيرفته بود و از اين تاريخ بهبعد جلسات درس ايشان در رواق مرحوم شيخ بهائي تشكيل ميشد. و ديگراز طلاب براي حقالتدريس وجهي قبول نميكرد.هر وقت بهمشهد مشرف ميشدم، براي دستبوسي بهخدمتش ميرفتمو ايشان در مكاتباتش كه چند نامه آن را بهيادگار نگه داشتهام با عنوان<نورچشمي آقارضاي شفيعي> با چه لطف و محبتي از من ياد ميكرد؛ درست مانند يكي از فرزندانش. دريغا كه بههنگام درگذشت ايشان درسال 1355 من در دانشگاه پرينستون بودم و نتوانستم خود را بهايرانبرسانم و در مراسم ترحيم آن بزرگ حاضر شوم.
پيش از آن هروقت بهمشهد مشرف ميشدم، يكي از نخستين وظايفشرعي خودم را دستبوسي ايشان و زيارت ايشان ميدانستم. از احوالتهران و استادان تهران كه ميپرسيد (با اينكه با علامه بينظير و نادره دهربديعالزمان فروزانفر محشور بودم) براي شادي خاطر او و سپاس اززحماتي كه براي من كشيده بود، اين بيت متنبي را در پاسخش ميخواندمكه:
قواصد كافور توارك غيره
و من قصد البحر استقل السواقيا
و اين بيت نابغه ذبياني را:
فانّك شمس و الملوك كواكب
اذا طلعت لم يبد منهنّ كوكب
كه هم در درس مطول و مبحث تشبيه مجمل از خودش آموخته بودم واو احساس نوعي شادماني ميكرد از اين حقشناسي من.
مرحوم اديب بهسال 1310 قمري / 1276 شمسي در خيرآبادنيشابور متولد شده بود. نام پدرش، اگر درست بهيادم مانده باشد، مرحومشيخ اسدالله بوده است. اين شيخ اسدالله مقيم خيرآباد نيشابور و با كدكنمرتبط بوده است. همسر مرحوم اديب دختر دخترعمه پدرم و از اهاليكدكن بود چنان كه پيش از اين ياد كردم. بهياد ميآورم كه مرحوم اديب درنسب خودش عنوان <اسكندري هروي> را در درس عروض و در مقدمهرساله كوچك عروضي خودش بر ما املا ميكرد <محمدتقي اديب راموزبهاور> و با عنوان <اسكندري هروي.> از خصايص آن بزرگ بود كهميخواست تا شاگردانش او را با عنوان <حجه`الحق استاد اعظم اديبراموز بهاور> بشناسند و ثبت كنند و ما نيز بههمين صورت در دفاتر يادداشت خود ثبت ميكرديم.
اين نوع سليقه او حاصل انزواي بيش از حد او بود. جز افراد بسيارنزديك خويشاوندش ---- مثل خانواده ما ---- و چند تن انگشتشمار با هيچكس رفت و آمد و حشر و نشر نداشت. فقط با شاگردانش، آن هم در همانحلقه درس و در مدرس خويش، با هيچ كسي آميزش نداشت. از آنها كهميتوانم بهياد آورم و بگويم كه با آنها حشر داشت (غير از افرادخويشاوندش)، يكي مرحوم دكتر شيخ حسنخان عاملي (متوفي 1332شمسي) بود، ديگري مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي بود. ديگريمرحوم ولايي (كتابشناس برجسته كتابخانه آستان قدس رضوي) ومرحوم رياضي، مولف كتاب دانشوران خراسان و شايد چند تن ديگر كهعليالتحقيق عددشان بهشمار انگشتان دو دست نميرسيد.
بهدليل همين انزوا بود كه ادباي رسمي مشهد ---- آنها كه بيرون حوزهطلبگي بودند ---- امثال مرحوم فرخ و گلشن آزادي و ديگران بهاو نگاه مثبتينداشتند. عبارتي كه مرحوم گلشن آزادي در كتاب <صد سال شعرخراسان> در حق مرحوم اديب نوشته است، قدري بيانصافي است. ازمرحوم اديب شنيدم كه در سالهاي تأسيس انجمن ادبي در خراسان، گويا مرحوم فرخ و يا نصرت منشيباشي ---- كه بر فرخ تقدم سني داشت و عملارئيس انجمن ادبي بود---- از مرحوم اديب دعوت كرده بودند كه عضويتانجمن را بپذيرد و در جلسات آن حاضر شود، او فرموده بود:<اگر شماهفتهاي يك ساعت <جلسه` الادب> داريد، من هرروز و هر ساعتجلسه`الادب دارم.> و نرفته بود.
اشاره:استاد دكترمحمدرضا شفيعي كدكني طي دو شماره پيش با قلم شيرين و تيزبينش از مدرس بزرگ ادبيات در حوزه علمي خراسان، مرحوم شيخ محمدتقي اديب خراساني(اديب دوم) ياد كرد و از سيره علمي و ادبي استاد پرآوازه خود سخن به ميان آورد، همراه با يادهايي درخشان و خاطراتي فراموش نشدني؛ اميد كه اين روش در ميان ساير فرهيختگان اين عصر نيز تداوم بيابد. آنچه در پي ميآيد، بخش پاياني اين نوشتار آموزنده و به يادماندني است.
***
انزواي بيش از حد و توغل در كتابهاي كهن او را از هرچه بهزمانه ماتعلق داشت، دور ميكرد؛ مثل همان قضيه بياعتقادي بهطب جديد يا سوارماشين نشدن! شايد شما باور نكنيد كه مردي تمام عمر در مشهد نيمه دومقرن بيستم زندگي كند و سوار ماشين نشود. ميگفت: <مركب شيطانياست!> و هرگز سوار ماشين نشد. اگر ضرورتي پيش ميآمد، از درشكهاستفاده ميكرد. تا من در مشهد بودم، يعني تا بهار سال 1344 يعني حدودده سال قبل از فوتش، نشنيدم كه او راضي شده باشد كه سوار ماشين شود.ماشين <مركب شيطاني> بود. همين گونه تلقي از حيات، در نوع سليقهشعري او هم اثر گذاشته بود كه من بههيچ روي بهخودم اجازه نميدهم كهدر آن وادي نظري انتقادي داشته باشم. اديب براي من عزيز است وقدسي، و در امور قدسي نگاه انتقادي و تاريخي نميتوان داشت. همين انزواي بيش از حد سبب شده بود كه نميدانم روي چهمقدماتي، او را يك بار در مجلس سلام شاه در حرم مطهر حضرترضا(ع) حاضر كرده بودند. چه جوري توي جلد او رفته بودند و او را بدانجا كشانده بودند؟ نميدانم. اديب اهل اين گونه كارها و جاهطلبيهانبود. احتمالا بهعنوان اينكه <شما حالا مدرس آستان قدس رضويهستيد و...> و مثلا اينگونه تلقينات او را بدانجا كشانده بودند. گويا وقتيكه شاه از برابر حاضران ميگذشته بود، مرحوم اديب شروع كرده بود بهخواندن قصيده معروف ابومنصور ثعالبي كه بيت اول آن جزء شواهد مطول است در بحث تقديم مسند بر مسند اليه، از جهت تفأل:
سعدت بغرّه` وجهك الايام
و تزينت بلقاءك الاعوام
و ترفّعت بك في المعالي همّه
تعياً بها من دونها الاوهام...
و پيش خودش فكر كرده بود كه او در جايگاه ابومنصور ثعالبي است وشاه هم در جايگاه سلطان محمود غزنوي، بعد از فتح سيستان و زرنج وحالا شاه ---- كه يك بيت شعر فارسي در حافظهاش نداشت و اصلابهادبيات و هنر سر سوزني علاقهمند نبود ---- محو زيبائي اين قصيده عربيميشود و دستور ميدهد كه دهان <انشادكننده> شعر را پر از جواهر كنند! اين را از باب ايجاد فضاي تاريخي گفتم، وگرنه اديب با سلطنت فقر خويشاز اين حرفها بينياز بود. شاه كه احتمالا ذهنش در آن لحظه مشغول يكياز مسائل <اوپك> يا بهياد يكي از <دهها معشوقه> داخلي و خارجيخودش بود، (خاطرات علم ديده شود) بياعتنا رد شده بود و پرسيده بودكه:<اين آشيخ چه ميگويد؟!>
من اديب را فقط از چشمانداز يك معلم، يك استاد و مدرس ادبياتعرب مينگرم و او را در كار خود در اوج ميبينم. جز اين هم از او نبايدتوقع داشت؛ نه بهشعرش كاري دارم و نه بهتأليفاتش. شايد نشر شعرها وآثارش چيزي برمقام او نيفزايد. يك نكته را هم در باب ديوان جمالالدين محمدبن عبدالرزاق --- كهبهنام او چاپ شده است ---- هم اينجا يادآور شوم تا آنها كه در حق او بهديدهانتقادي مينگرند، از اين بابت خلع سلاح شوند. مرحوم اديب بارها وبارها بهمن فرمود كه:<من در چاپ ديوان جمال عبدالرزاق هيچ دخالتينداشتم.> كتابفروشي ---- كه الآن اسمش را بهياد ندارم و روي كتاب اسمشثبت شده است ---- ميخواسته است ديوان جمال را چاپ كند و نسخهايبهخط مرحوم عبرت ناييني را بهچاپ سپرده بوده است، از مرحوم اديبخواسته بود كه تقريظ مانندي دراين باره بنويسد و او هم چند سطرينوشته بود و ناشر هم رفته بود بخش مربوط بهجمال عبدالرزاق از كتاب<سخن و سخنوران> استاد فروزانفر را در دنبال يادداشت ايشان گذاشته بود.هركس از كنه ماجرا بيخبر باشد، خيال ميكند كه مرحوم اديب عباراتاستاد فروزانفر را انتحال كرده است! حال آنكه روح او از اين كار، بهكلي،بيخبر بوده است و عملا در برابر كاري انجام شده قرار گرفته بود. هيچوسيلهاي براي تكذيب نداشت. تنها بهما كه شاگردانش بوديم، بهطورشفاهي اين سخن را ميگفت.
تمام اين يادداشت ستايشنامه آن بزرگ است. بگذاريد در پايان دههاول قرن بيست و يكم قدري هم با آن استاد بزرگ برخورد انتقادي داشتهباشيم. همين انزواي عجيب و استغراق در كتابهايي معين و محدود، و عدم تماس با ديگران و حتي نوعي قبول نداشتن ديگران، سبب شده بودكه او تصوري بسيار عجيب از فرهنگ بشري داشته باشد، حتي در همانرشته خودش كه تحقيق در متون معيني از قبيل سيوطي و مغني و مقاماتحريري و مطول بود. بهفلسفه و رياضيداني و طب و نجومش كاريندارم. او نميدانست كه در هرگوشه نحو و صرف و فقهاللغه زبان و تاريخادبيات عرب، امروز چه محققان بزرگي در دانشگاههاي اروپا وجود دارند و حتي از اينكه در مصر و لبنان و عراق و سوريه و حتي هند، چهدانشمندان بزرگي هستند كه دامنه تخصص و اطلاعاتشان تا بهكجاهاست؟ شايد اسم عبدالعزيز الميمني يا محمدكرد علي يا محمودتيمور پاشا را از نسل قبل از خودش نشنيده بود و اگر شنيده بود، از دامنهكارهاي ايشان آگاهي نداشت. آخرين و جديدترين اطلاعات براي او دراين زمينهها، تاريخ آداب اللغه جرجي زيدان بود و <طبع نهم> المنجد. در اين جهان ساده و روستائياش، نوعي گرفتاري <مرد نحوي> و <كشتيبان>مثنوي را داشت. بعضي از علاقه مندان او - كه اصرار بر نشر آثار او دارند،امروز گرفتار چنين تصوري هستند و غافلاند از اينكه امتياز او، در معلميو تدريس همان كتابها، در فضاي مشهد و ايران آن سالها بوده است و جديتي كه در تربيت شاگردان خود داشته است ولاغير.
قوت غالب مردم كشور ما هميشه <شايعه> بوده و ستون فقرات تاريخما را --- بعد از روزگار رازي و بيروني بهويژه بعد از مغول --- <حجيت ظن>هميشه شكل داده است. در زماني كه ما مستفيد از محضر آن بزرگ بوديم،شايعات عجيبي در پيرامون او وجود داشت كه مثلا بارها او را براي<رياست دانشگاه الازهر> دعوت كردهاند و او نپذيرفته. يا براي <تدريسادبيات عرب در دانشگاه قاهره>. طلبههاي سادهلوحي كه اين گونهشايعات را دامن ميزدند، چه تصوري از <او> و چه تصوري از رياست<الازهر> يا <دانشگاه قاهره> داشتند؟ حتي بعضي از همان آدمها، شايعهنوعي <كرامات> را هم براي ايشان دامن ميزدند. بهقرينه صارفه <الازهر>و <دانشگاه قاهره>، آن كرامات هم قابل درك است.
اميدوارم آيندگان و اكنونيان بهويژه فرزندان برومند آن بزرگ حمل بر ناسپاسي نكنند. من از روح بزرگ آن استاد بيمانند عذر ميخواهم كهچنين جسارتي را مرتكب شدم و حقيقتي را كه روزي بايد روشن شود، باخوانندگان اين يادداشت در ميان نهادم. باز هم تكرار ميكنم كه او معلميدلسوز و بر كار خود مسلط و جدي بود و در پرورش نسلهاي پي در پيفاضلان حوزه و دانشگاه بزرگترين سهم را در عصر خود و در رشته خودداشت. چه كرامتي از اين بالاتر؟ آن هم در مملكتي كه هيچ كس در كارخود جدي نيست و بهگفته فروغ فرخزاد مملكت <اي بابا ولش كن!>است، يعني <مرز پرگهر>! تا <قوت غالب> ما ايرانيان شايعه است و ستونفقرات فرهنگ ما را <حجيت ظن> تشكيل ميدهد، روز بهروز از اين همناتوانتر ميشويم و گرفتار شايعههاي بزرگتر و خطرناكتر. سرانجام بايد روزي، جلو اين گونه <تابو>پروريها گرفته شود و صبحدم <رئاليته> ازشب تاريخي و تخيلي ما، طلوع كند. تمام رسانههاي اين مملكت درخدمت دامن زدن به<حجيت ظن> و شايعهپرورياند و اين براي نسلهايآينده بسيار خطرناك است. از حشيش و ترياك و هروئين و شيشه و گراسهم خطرناكتر است.
خط و تاليفات و شعر او را نبايد معيار فضل او قرار داد. او را بايد از منظر يك مدرس بينظير متون ادبيات عرب، در نظام آموزشي قديم،بررسي كرد. در چنان چشماندازي بيهمانند بود. اگر كسي امروز بخواهد از روي كليله و دمنه يا گلستاني كه مرحوم ميرزا عبدالعظيم خان قريبنشر داده است، درباره مقام شامخ و والاي او در حوزه تعليم و تربيتنسلهاي مختلف قرن بيستم ايران داوري كند، اشتباه كرده است. همچنانكه كسي نقاشيهاي ملكالشعراء بهار را معيار نقد شعر او قرار دهد يابهاخوان ثالث و فروغ و شاملو و سايه از روي مدرك تحصيليشانبخواهد نمره شاعري بدهد.
مرحوم اديب در دوره رضاشاه، در دبيرستان <معقول و منقول> ياچيزي بهنام دانشكده معقول و منقول كه در مشهد تأسيس شده بود،تدريس ميكرده است. نخستين ديدارهايي كه از او در سراچه كماليبهخاطر دارم و من در آن هنگام 4 - 5 ساله بودم، او را معمم بهياد نميآورم.لباسي كه در منزل ميپوشيد شلواري بود كه بهجاي كمربند، دوبند اريبقيقاچ از روي شانه او رد ميشد، بهجاي كمربند يا بند شلوار. شايد در دوره رضاشاه عمامه را بهكناري نهاده بود و بعدها در سالهاي بعد ازشهريور، مثل بسياري از طلاب و علما، دوباره لباس روحاني بهتن كردهبود. اين قدر بر من مسلم است كه او در آن سالها نوعي همكاري با وزارتفرهنگ داشت و شايد در بعضي از دبيرستانها، مثلا دبيرستان فردوسيمشهد، در خيابان پل فردوس، از متفرعات خيابان تهران، تدريس ميكرد.بعدها، اين كار را رها كرد و بههمان تدريس در مدرسه خيراتخان قناعتورزيد.
اديب در كار تدريس خود بسيار منظم بود. سر ساعت درسش را شروع ميكرد و براي هر درسي حدود يك ساعت تا يك ساعت و ربعوقت صرف ميكرد، در اين يك ساعت يا يك ساعت و ربع يك صفحه وگاه كمي بيشتر از مطول را --- از روي چاپ عبدالرحيم يا محمدكاظم --- بادقتي حيرتآور درس ميداد؛ بهگونهاي كه اگر كسي با هوش و حافظهمتوسط، نيمي از حواسش را بهدرس ميداد، هيچ ابهام و پرسشي برايشباقي نميماند تا چه رسد بهآنها كه هوش و حافظهاي نيرومند داشتند و سراپا گوش بودند و تقريرات استاد را يادداشت ميكردند.
من بهدليل اتكاي بيش از حد بهحافظهام، بهاختصار تقريرات استاد را براي خودم مينوشتم؛ در حدي كه از روي آن مختصر، كل گفتار استاد را بتوانم بهياد بياورم؛ اما بودند كساني كه تمام جزئيات گفتار اديب را --- باتمام دقايق و حكايات و حتي شوخيها و طنزهايش--- يادداشتميكردند، و در ميان همدرسان من، آقاي هاشمي مخملباف (يعنيحجه`الحق ابومعين امروز) تمام فرمايشات اديب را تندنويسي ميكرد و حتي در منزل آنها را پاكنويس ميكرد و روز بعد با پرسيدن از ديگران كم وكسري يادداشتهايش را تكميل ميكرد. آقاي هاشمي مخملبافدفترهايي داشت بياضي مثل طومارهاي نوحهخوانان، كه عطف كوچكولي صفحات نسبتاً درازي داشت با جلدهاي چرمي. اگر آقاي هاشمي آندفترها را نگه داشته باشد، سند بسيار ارزشمندي است از شيوه تدريسمرحوم اديب، نوع حاشيه رفتنها و فوائد جنبي هر درسش، شعرهايفارسي و عربييي كه ميخواند و نوع مثالهايي كه براي تقرير مطلبداشت و اين مثالها نوعي كليشه بود. بار دوم كه بهدرس مطول او رفتم،متوجه شدم كه در هرصفحه يا فصل، كجا عيناً همان حكايت يا مثل را نقلميكرد. اين عيب كار او نبود، بلكه ورزيدگي او را در تقرير درس نشانميداد كه براي هرنكتهاي، فرم ويژهاي از بيان را آماده داشت. درس اديب تعطيلبردار نبود. ميگفت: <اگر من بخواهم مثل اينها(منظورش علماي حوزه بود) بههر بهانهاي درسم را تعطيل كنم، بايد اصلادرس نگويم. چون يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر بوده و در طولسال، هر روزي وفات چند تا از اينهاست!> جز همان تاسوعا و عاشورا وچند تعطيل اساسي، مثل ايام نوروز، تعطيل ديگري را قبول نداشت. درميان برف و باران و يخبندان، بههر زحمتي بود، سر وقت خود را بهمدرسهميرسانيد. همين امر هم سبب شد كه در يكي از اين زمستانهاي سرد ويخبندان مشهد، وقتي ميآمده بود براي درس، افتاده بود و پايش شكستهبود. مدتها خانهنشين شده بود. من در آن ايام ديگر در تهران بودم و اينگونه صحنهها از زندگي او را نديدم.
تمام سال در حال تدريس بود. درسهاي تابستانياش عبارت بود از تدريس معلقات سبع، مقامات حريري، عروض و قافيه و در طول سال همسيوطي، مغني، حاشيه، مطول و شرح نظام. در دورهاي كه من سعادت شاگردياو را داشتم، شرح نظام گفتن او را نديدم و بهياد نميآورم؛ اما گويا برايطلبههاي نسل قبل از من شرح نظام هم تدريس ميكرده بود.
اديب با هيچ كس از علماي حوزه ارتباط نداشت؛ مثلا با مرحوم حاجسيديونس اردبيلي يا مرحوم حاج ميرزا احمد كفايي يا مرحوم حاج شيخهاشم قزويني يا مرحوم آيتالله ميلاني و ديگر بزرگان حوزه. از تشتتي كه در نمازهاي جماعت مسجد گوهرشاد وجود داشت و گاهدر يك شبستان دو امام بهنماز ميايستادند تا طرفدارانشان بهآنها اقتداكنند و اين با وحدت كلمه مسلماني تناسبي نداشت، بسيار دلگير بود. از شعرهاي اديب - كه برما املا كرده و من در حافظه دارم - يك مثنوي استكه سراسر آن انتقاد از همين گونه عالمان جاهطلبي است كه وحدتاسلامي را، با تمايلات شخصي خود، پايمال ميكنند:
آب نجف خورده و فائق شده
حجه`الاسلام خلايق شده
يك ورق آورده پر از صاف و دُرد
تا بهوجوهات زند دستبرد
مفتي اعظم، ملك الآكلين
داده بدو منصب و جاهي چنين
كيست كه داند ز تمام انام
يك ره و يك مسجد و پانصد امام!
باز هم اين دسته ز هم بدترند
درصدد آهوي يكديگرند
خودش توضيح ميداد كه <آهو> در اينجا بهدو معني است: <عيب> ونيز همان حيواني كه در صحرا <صيد> ميشود. بيش از اين حافظهام مدد نكرد تا شعري را كه متجاوز از پنجاه و پنجسال قبل از املاي او بهخاطر سپرده بودم، اكنون بهتمامي بهياد آورم.>
توضيح ضروري: در شماره قبل، اسم آقاي دكتر ابوالقاسم امامي گرگاني به اشتباه دكتر محمد رضا امامي گرگاني درج شده بود كه بدين وسيله در اينجا تصحيح مي گردد.
دكترمحمدرضا شفيعي كدكني / بخش اول / دوم / سوم
اگر از طرف حرم حضرت رضا(ع) بهخيابان تهران ميآمديد، يعنيبهسمت جنوب، بعد از فلكه آب (كه بعدها بازار رضا را در مشرق آن بناكردند) كمي بعد از فلكه آب كه نام رسمي آن <ميدان دقيقي> بود، كمي آنطرفتر بهسمت جنوب در سمت غربي خيابان تهران، كوچه حاج ابراهيمچاووش بود و حدوداً در نقطه مقابل آن كوچه كربلا قرار داشت و بعد ازآن در همان راسته خيابان تهران و بعد از آن كوچه چهنو بود كه اگر آن رابهطرف غرب ادامه ميداديم تا ارگ، كوچه بهكوچه راه داشت. نام اينمحله چهنو را، در جغرافياي حافظ ابرو ديدهام و نشان ميدهد كه در قرنهشتم و اوايل قرن نهم جزء محلات اصلي و معتبر مشهد بوده است.درست روبهروي همين كوچه چهنو، كه كوچه نسبتاً پهن و ماشينرويبود، كوچه ما بود؛ يعني كوچه اعتماد، كوچه تنگي بود كه ماشين وارد آننميشد. و در سيلي كه بهسال 1326 در مشهد آمد و بسياري منازلسمت خيابان تهران را خراب كرد، بهياد دارم كه مردان كوچه آمدند و يكلت در را در برابر كوچه ما قرار دادند و با ريختن مقداري شن و خاك درپشت آن، از ورود سيل بهكوچه ما جلوگيري كردند. منزل كوچك ما درهمين كوچه اعتماد قرار داشت. بهنظرم نام اعتماد را از نام اعتمادالتوليه --- كه منزل او در همين كوچه بود --- بهاين كوچه داده بودند. شايد هم نامكوچه در اسناد دولتي و ثبتي كوچه اعتمادالتوليه بود. در منتهااليه همينكوچه اعتماد، قبل از آنكه بهسمت شمال و بهطرف كوچه كربلا حركتكنيم، منزل بسيار بزرگي بود كه خانوادهاي بهنام اعتمادي در آنجا زندگيميكردند و در سالهاي كودكي من يكي از فرزندانشان بهنام رضااعتمادي همبازي من بود. پسري باهوش و بسيار درسخوان. پدرش وعمويش كه در همان منزل با آنها زندگي ميكرد، در بازار مشهد بهشغلپارچهفروشي اشتغال داشتند. اين رضاي اعتمادي كه تقريباً همسن منبود؛ يكي از همبازيهاي من بود.
از نقطه منزل خانواده اعتمادي - كه احتمالا همان منزل اعتمادالتوليهبود و كمي پله ميخورد و بهپايين ميرفت - وقتي بهسمت چپ و بهاندازهدو سه منزل بهطرف شمال ميرفتيم كوچه، يك پيچ بهطرف غربميخورد و مجدداً بهسمت شمال ادامه پيدا ميكرد بهسوي كوچه كربلا. در همين تقاطع كوتاه، در سمت جنوب كوچه منزل بزرگي بود كه بهناممنزل كمالي مشهور بود. من آقاي كمالي را كه با كلاه دورهدار كارمندانعصر رضاشاهي از خانه بيرون ميآمد، ديده بودم. مردي در سن 06 -50 سالگي. آيا از اولاد همان كمالي شاعر مقتدر و معروف خراساني بود كهدر <سفينه فرخ> نمونه قصايدش آمده است؟ شايد! بگذريم. منزل كمالي كهمنزل نسبتاً بزرگي بود يك منزل كوچك هم ضميمهاش بود كه بهنامسراچه آقاي كمالي شناخته ميشد. منزل كوچكي بود كه كاملا مستقل ازمنزل اصلي كمالي بود.
نخستين يادهايي كه از مرحوم اديب دارم، هنگامي بود كه او هنوزمنزلي نخريده بود و در سراچه كمالي مينشست. بهرهن يا بهاجاره؟نميدانم. از اين سراچه كمالي تا منزل ما، بهلحاظ هندسي، دو منزل بيشترفاصله نبود؛ اما براي رسيدن ما از منزلمان بهسراچه كمالي كه منزلمرحوم اديب بود بايد دو ضلع و يا سه ضلع يك مستطيل را سير ميكرديمتا ميرسيديم بهسراچه كمالي، يعني چهار پنج دقيقه راه بود.
نميدانم مرحوم اديب از كي در سراچه كمالي ساكن شده بود. اين قدرميدانم كه سالها پس از آن بود كه يكي دو كوچه آن طرفتر، قدريبهطرف شمال و قدري بهطرف شرق، در كوچه حمام هاديخان منزليخريد و تا آخر عمر در همان منزل ميزيست. من از سن چهار - پنج سالگي خود بهخوبي بهياد ميآورم دوران اقامتمرحوم اديب را با همسرش كه در آن سراچه كمالي زندگي ميكردند و منو مرحومه مادرم بهديدار ايشان بهآنجا ميرفتيم.
شايد لازم بود كه از نقطه خويشاوندي خودمان با مرحوم اديب آغازميكردم. همسر مرحوم اديب كه طيبه خانم نام داشت، دختر حليمه خانمبود و حليمه خانم دخترعمه پدرم بود و با پدرم از طريق رضاع، خواهربود و محرم بودند. وقتي كه مادرم در جواني، صبح روز 21 اسفند 1331درگذشت، همين حليمهخانم با مهرباني و لطف بسيار ماهها در منزل ما ماند كه چراغي را روشن بدارد و خانه از زن و زندگي خالي نباشد.
حليمهخانم يك پسر داشت بهنام شيخ ابوالقاسم كه بعدها در همينيادداشتها درباره او و فضايل او بهتفصيل بيشتر سخن خواهم گفت ويك دختر كه آن دختر همان طيبهخانم بود و همسر مرحوم اديب. تصور ميكنم نخستين خاطرات من از طيبهخانم و مرحوم اديببهسال 23 - 1322 بازگردد كه اين زن و شوهر در همان سراچه كماليزندگي ميكردند. قرب جوار و قرابت خانوادگي سبب شده بود كه رفت وآمد مرحومه مادرم و من بهمنزل مرحوم اديب، در سراچه كمالي، مكرر و بسيار باشد و آمدن آنها بهمنزل ما.
اولين كتابي را كه در روي طاقچه كتابهاي مرحوم اديب و شايد دركنار بستر استراحت او بهياد ميآورم، در همان حدود پنج - شش سالگي، <ديوان حكيم سوري> بود كه من از عنوان آن خندهام ميگرفت بيآنكهبدانم <حكيم> يعني چه و <ديوان> يعني چه و <سوري> چرا؟
قبل از اينكه درباره انتقال مرحوم اديب از سراچه كمالي بهمنزلملكي خودش - كه تا آخر عمر در همانجا ميزيست و در كوچه حمامهادي خان قرار داشت - سخني بگويم بد نيست بهيك منزل تاريخي درهمان نزديكي سراچه كمالي اشاره كنم و آن منزل مرحوم حاج شيخمرتضاي عيدگاهي بود كه از منازل بسيار مشهور شهر مشهد در 70 - 60 سال قبل بود و هنوز هم آن منزل بههمان اعتبار و اهميت باقي است واحفاد مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي (شهيدي) در آن منزل مراسمدهه عاشورا را با شكوه و جلال بسيار برگزار ميكنند و شايد اكنون تبديلبهنوعي حسينيه شده باشد.
در منزل مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي كه خود از وعاظ ومنبريهاي بسيار خوشنام و محترم و موجه مشهد بود، علاوه بر مراسمعزاداري محرم و صفر، روزهاي جمعه، صبحها، نيز مجلس روضه برقراربود و اين منزل با سراچه كمالي - يعني محل سكونت مرحوم اديب - يكيدو منزل بيشتر فاصله نداشت.
درباره انزواي مرحوم اديب و يا محدوديت انتخاب همنشينانش جايديگر بهتفصيل صحبت خواهم كرد. در اينجا فقط بهاجمال ميگويم كهمرحوم اديب حشر و نشر بسيار محدودي داشت و در اين محدوده،روزهاي جمعه غالباً بهمنزل مرحوم حاج شيخ مرتضا ميرفت و در اتاقيكه در سمت در ورودي و سمت شرقي منزل بود، مينشست و چپقميكشيد و با مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي بسيار مأنوس بود.
بهدرستي بهياد ندارم كه در چه سالي مرحوم اديب آن منزل كوچهحمام هادي خان را خريد و از سراچه كمالي بهمنزل شخصي خود نقلمكان كرد. تصور ميكنم قبل از سال 1328 يا كمي بعد از آن بود.
منزلي كه در كوچه حمام هادي خان خريد و تا آخر عمر در همانجا زندگي داشت، منزلي بود در سمت جنوبي كوچه حمام هادي خان و پلهميخورد و ميرفت به پايين. البته از سطح اصلي كوچه هم دري بهچنداتاق شمالي - كه مهمانخانه مرحوم اديب در آنجا قرار داشت - باز بود؛ولي رفت و آمد از پلهها بود بهپايين و بعد بهداخل منزل و آنگاه رفتن ازپلههاي سمت شمالي بهبالا و وارد شدن بهاتاق بزرگي كه مهمانخانهاديب بود.
در سمت غربي منزل، ايوان كوچكي قرار داشت و در كنار اين ايوانيك اتاق تقريباً سه در چهار كه ديدارهاي خصوصي و خانوادگي مرحوماديب در همان اتاق بود و تقريباً كتابخانه او را تشكيل ميداد.
تا آنجا كه بهياد ميآورم، در اين كتابخانه قفسهبندي وجود نداشت وكتابها روي <رف>ها و طاقچهها چيده شده بود. البته در اتاقهاي ديگرهم مقداري كتاب بود كه جزئيات آن را بهدرستي نميتوانم بهياد بياورم.در اتاق تدريس مرحوم اديب هم - كه در سردر مدرسه خيراتخان قرارداشت و درباره آن بهتفصيل بيشتر سخن خواهم گفت - مقداري كتاببود. آنجا نيز كتابها در طاقچهها و رفها قرار داشت؛ يعني از قفسهبنديخبري نبود.
در برآوردي كه حافظه من اكنون پس از قريب شصت سال، ازمجموعه كتابهاي مرحوم اديب دارد، تصور ميكنم چيزي حدود هزار وپانصد تا دو هزار جلد كتاب بود. و آنهايي را كه من در عالم كودكي،فضولتاً باز ميكردم، دايرهمانندي در صفحه اولش بود كه در آن دايره، ناممالك كتاب، يعني مرحوم اديب، ثبت شده بود.آن سالها كه من بهمنزل مرحوم اديب بهطور پيوسته رفت و آمدداشتم نسخه خطي نميشناختم. بنابراين نميتوانم بهياد بياورم كه درميان اين كتابها آيا نسخه خطي هم وجود داشت يا نه؟
بعد از انتقال مرحوم اديب بهمنزل شخصياش، فاصله منزل ما تا منزلاو قدري دور شده بود، با اين همه حداكثر 12 - 10 دقيقه پياده بيشتر نبود.نزديكترين حمام بهمنزل ما همان حمام هادي خان بود و من گاه كه بهآنحمام ميرفتم، مرحوم اديب را نيز در آنجا ميديدم. نه منزل ما و نه منزلمرحوم اديب، هيچ كدام، در آن زمان حمام نداشت. شايد در تمام خيابانتهران - كه يكي از مهمترين خيابانهاي آن روزگار مشهد بود - منزلي كهحمام داشته باشد، اصلا وجود نداشت.
شاگردي من درخدمت اديب
خويشاوندي نزديك ما با مرحوم اديب، در آغاز دوره شاگردي من درخدمت او، يك معضل رواني براي طفل 9 - 8 سالهاي كه من بودم، شدهبود. داستان آن از اين قرار است، كه من، چنان كه بهتفصيل در جاي ديگر يادآور شدهام، هرگز بهدبستان و دبيرستان نرفتم. در خانه، پدرم و مادرممرا خواندن و نوشتن آموختند و فارسي و مقدمات زبان عربي در حدجامعالمقدمات، يعني تقريباً تمام كتابهاي آن مجموعه را از شرح امثلهتا تصريف و هدايه و صمديه و انموذج و عوامل جرجاني و عواملمنظومه و حتي كبري فيالمنطق را. و من بر اغلب اين كتابها با همان خط كودكانهام حاشيه دارم و <ان قلت و قلت>هاي خندهدار. يكي از آنها كهبهيادم مانده، اين است كه وقتي ميرسيدشريف در مبحث تناقض ميگويد :<چنانك گويي هريك از انسان و طيور و بهائم فك اسفل را ميجنبانند درحال مضغ> با آن خط كودكانه در حاشيه كتاب فارسي، ايراد خود را به عربي نوشتهام كه <هذاالمثال غلط لان الطيور لامضغ لهم.> و <لهم> را هم بهضمير جمع مذكر آوردهام. و اينها همه در سنين بسيار خردساليمن بود.
وقتي در سن ميان 9 - 8 سالگي مرا بهدرس سيوطي (البهجه المرضيهفي شرح الالفيه) روانه كردند، روز اول كه خواستم وارد اتاق مدرس اديبشوم، هم سن اندك و هم جثه كوچك و ريز و پيز من، سبب خندهطلبههايي شده بود كه در 19 - 18 سالگي ميخواستند در درسسيوطي اديب شركت كنند. يادم هست كه با شوخي گفتند:< تو كوچولويي؛بايد تو را برداريم و در طاقچه مدرس اديب بگذاريم!> و دستهجمعي خنديدند. آنچه در آن روز نخستين بر من گذشت، از التهاب و دستپاچگيو ترس، بههيچ بياني قابل توصيف نيست. بالاخره بر خودم مسلط شدم ورفتم در همان صف جلو مرحوم اديب نشستم.
مرحوم اديب پشت بهپنجرهاي مينشست كه بهبست پايينخيابان باز ميشد. ايوانك بسيار كوچكي در حدود يك متر شايد پشت آنپنجره بود. روشني اتاق فقط از همان پنجره سرچشمه ميگرفت؛ نه لامپبرقي بود و نه چراغي. اصلا در آن هنگام گويا مدرسه خيراتخان برقنداشت يا بعضي قسمتهايش چنين بود. طلبهها در اتاقهاي خود چراغنفتي روشن ميكردند. بههمين دليل روزهاي ابري، هواي اتاق مدرس قدري تاريك ميشد. مرحوم اديب پشت بههمان پنجره مينشست وحلقههاي نيمدايرهاي بر گرد او از كوچكترين دايره - كه نزديكتر بهاوبود - تا وسيعترين دايره كه بهديوارهاي اتاق ميكشيد، شكل ميگرفت. سعي طلبههاي جدي اين بود كه در همان حلقههاي اول جا بگيرند. منهم در همان روز اول رفتم و در همان نيمدايره نخستين كه نزديكتربهپنجره و استاد بود، نشستم. كتاب سيوطي چاپ عبدالرحيم را كه تازه برايمخريده بودند، درآوردم و منتظر شروع درس نشستم. در منزل ما كتابنسبتاً بسيار بود ولي در آن هنگام سيوطي نداشتيم.
بگذاريد از اينجا شروع كنم كه مرحوم اديب تنها استادي در حوزهخراسان - و شايد هم سراسر ايران - بود كه براي گذران زندگياش ماهانهاز هر شاگرد مبلغ ناچيزي ميگرفت. دفتري داشت كه ماه بهماه هر طلبه باپرداختن آن مبلغ ثبتنام ميكرد. مبلغ ثبتنام با درسهاي متفاوتمرحوم اديب تغيير ميكرد. ارزانترين آنها سيوطي و سپس مغني و سپسمطول بود و درس مقامات حريري كه در تابستانها ميداد، گرانتريندرسها بود.
وقتي كه از مدرس اديب وارد ميشديد در سمت غربي، بر كاغذيمستطيل روي ديوار، با خط نستعليق بسيار زيبايي نوشته شده بود <الكاسب حبيب الله>. اين نوشته در حقيقت عذر مرحوم اديب بود، دربرابر طلاب كه وجهي از ايشان ميگرفت؛ يعني نوعي كار و كسب اوست.او بههيچ روي حاضر نبود از اوقاف مدرسه پولي دريافت كند، يا ازوجوهات شرعيهاي كه مراجع تقليد بهطلاب ماهيانه ميپرداختند. ممردرآمدي هم جز همين نداشت؛ بنابراين در كار <ثبتنام> بسيار جدي بود و در روزهاي آغازين هر ماه، دو سه جلسه با اين عبارت شروع ميشد كه: <هركس اسمش را ننوشته است بنويسد، وگرنه در درس حاضر نشود.>
روز اول را در برابر اين عبارت <هركس اسمش را ننوشته است...>بهدشواري تحمل كردم و با گريه و زاري رفتم بهمنزلمان نزد پدر و مادرمكه بايد پول بدهيد كه من ثبتنام كنم. آنها گفتند مقصود آقاي اديب تونيستي. و من اصرار كردم كه همه بايد ثبتنام كنند. استاد ميگويد: <هركس اسمش را ننوشته...> روز دوم باز همان عبارت تكرار شد و يقينكردم كه من هم بايد پول ثبتنام را بپردازم. رفتم بهمنزل و گريه و زاري كه: <ديديد كه استاد تكرار كرد و منظورش فقط من بودم؛ چون همه، تقريباً ثبتنام كرده بودند.> پدرم مبلغ ثبتنام را بهمن داد، گفت: <بگير ببر؛ وليمطمئن باش كه منظور ايشان تو نيستي.> روز سوم وقتي آن عبارت تكرارشد، من كه در صف اول و نزديكترين حلقه متصل بهاستاد بودم، پول رادرآوردم و با ترس و لرز و خجالت نزديك بهاستاد شدم كه يعني: <بفرمائيد اين هم حق ثبت نام من!> مرحوم اديب قاهقاه خنديد و گفت:<پولت را براي خودت نگه دار!> و با اين عبارت آن اضطراب چندروزهبهپايان رسيد.
من پيش از اينكه بهحلقه درس اديب درآيم، بخش قابل ملاحظهاي ازالفيه ابنمالك را طوطيوار حفظ كرده بودم. شايد يك سوم يا قدري كمتر از آن را. داستان آن از اين قرار بود كه مرحوم پدرم - كه يك فرزند داشت - تمام هم و غم او اين بود كه بهمن چيزي ياد دهد. چون حافظه بسيار نيرومندي داشتم، پارههايي از الفيه را ايشان بر من قرائت ميكرد و من،بيآنكه معني آنها را بدانم، طوطيوار حفظ ميكردم. از اين بابت در تماممحافل مشهد مشهور شده بودم. وقتي با پدرم بهمنزل بعضي از علما، مثلامرحوم حاج ميرزا احمد كفائي - پسر مرحوم آخوند خراساني صاحبكفايه`الاصول - ميرفتيم، فضلاي شهر يكي از خوشيهايشان اين بود كهمرا در خواندن ابيات الفيه ابنمالك امتحان كنند. از هرجا يك مصراع يايك بيت را ميخواندند، دنبالهاش را با شدّ و مدّ بسيار ادامه ميدادم، بيآنكه بدانم معني آن ابيات چيست. نه تنها بخش قابل ملاحظهاي ازالفيه را تقريباً حفظ كرده بودم كه هم در خردسالي در سنين 13-14سالگي ابيات بسياري از منظومه سبزواري را، چه بخش منطق آن را و چهبخش حكمت آن را، بيآنكه معني آنها را بدانم، در حفظ داشتم.
الان وقتي در سر كلاس، بهمناسبت بحثي ادبي يا منطقي يا فلسفيبيتهايي از الفيه يا منظومه سبزواري را براي دانشجويان ميخوانم، آنها تعجب ميكنند. تعجب آنها وقتي بيشتر ميشود كه ميگويم من اين ابياترا در 9 - 8 سالگي حفظ كردهام و بعدها معني آن را بهدرس آموختهام.
به دليل همين حافظه نيرومند، وقتي اديب سيوطي را - كه شرح الفيهاست - درس ميگفت و بيت بهبيت را برطبق شرح جلالالدين سيوطيتوضيح ميداد، من از بسياري ديگر طلبهها، چون ابيات را حفظ داشتم، درفهم متن كتاب جلو بودم. جاي ديگر يادآور شدهام كه بخش آغازي كتابسيوطي را، پيش از آنكه نزد اديب بخوانم، نزد مدرس ديگري خواندم.روز اولي كه بهدرس آن مدرس (آقاي م.م و از علماي مشهور كنوني كهاتاقش در طبقه همكف، سمت شمال غربي مدرسه قرار داشت) حاضرشدم، خطاب بهسه چهار طلبه ديگري كه شاگردانش بودند، گفت: <لارجل للسيوطي> ميخواست بهزبان عربي، جوري كه من نفهمم، بگويد:اين بچه مرد كتاب سيوطي نيست و گفت: <لارجل للسيوطي> ميخواستمخودم را بكشم كه اين استاد بهجاي اينكه بگويد: <ليس هذا برجلللسيوطي>، ميگويد:<لا رجل...> و اين <لا>، <لاي نفي جنس> است، وجاي كاربردش اينجا نيست. اما بچگي و خجالت در برابر استاد مگرگذاشت كه بهاو بفهمانم كه آقا <غلط ميفرماييد!> اندكي بعد درسسيوطي اديب شروع شد و من درس آن استاد را رها كردم و رفتم بهدرساديب.
گفتم كه روز اول طلبهها مرا مسخره كردند و گفتند: <اين بچه را بايد برداريم در طاقچه بگذاريم.> بعدها، در مواردي بعضي از پرسشهايطلبههاي ريش و سبيلدار را مرحوم اديب بهمن ارجاع ميكرد. شايد برايتحقير آنها كه شما چقدر كندفهميد و ميگفت: <از آن بچه بپرسيد!>
من اين سعادت بزرگ را داشتم كه در محضر مرحوم اديب، سيوطي،مغني، مطول و حاشيه (شرح تهذيبالمنطق تفتازاني) و مقامات حريريرا در مسير درس او با عشق و علاقهاي شگرف بخوانم و مطول را دو بارخواندم. گمان نكنم هيچ كس ديگري چنين توفيقي نصيبش شده باشد. بار دوم كه بهدرس مطول او رفتم، وقتي بود كه شرح منظومه سبزواري وقوانين ميخواندم و بهسرم زد كه يك بار ديگر و با چشماندازي ديگرمطول را در درس اديب حاضر شوم. بسياري طلبهها مرا مسخرهميكردند كه طلبهاي كه شرح لمعه و قوانين ميخواند، مطول خواندنشچه معني دارد؟ اما من با نگاه ديگري اين بار بهدرس مطول اديبميرفتم.
در تابستانها مقامات حريري بهما درس ميداد و علم عروض و قافيه.عروض را از روي كتابچهاي كه خود نوشته بود، بهما املا ميكرد.مينوشتيم. بعد توضيح ميداد و شعرها را تقطيع ميكرد و در اوزانمختلف شعرهاي گوناگون از حافظه شاهد ميآورد.
من تاريخ دقيق شروع درسهاي مختلف او را يادداشت نكردهام. تنهادر دفترچه درس عروض نوشتهام: <كتاب گوهرنامه در علم عروض وقافيه در تاريخ 3/2/35 شروع شد بهپاكنويس. چركنويس در تاريخشهريور 34 تحرير گرديد، از نسخه اصل.> و اين نشان ميدهد كه درهنگام آموختن درس عروض من شانزده سال تمام داشتهام. دفتريادداشت من با اين عبارت شروع ميشود: <كتاب گوهرنامه در علمعروض و قافيه از تأليفات حضرت بندگان حجه`الحق استادنا الاعظم آقاياديب نيشابوري دام ظله العالي> و اين عبارتي بوده است كه آن مرحومخود بر ما املا كرده است!
يكي از سنتهاي قريب چهل سال معلمي من در دانشگاه تهران - كههمه دانشجويان آن را بهنيكي ميشناسند - اين است كه هرگز يادداشت وكتاب بهسر كلاس نميبرم و تمام اتكاي من بهحافظه است. وقتي كهبخواهم مثنوي يا شاهنامه يا خاقاني درس بدهم - يعني متن تدريس كنم - مثل مرحوم اديب كتاب يكي از دانشجويان را ميگيرم و درس را شروعميكنم. اين شيوه را از اديب آموختم. استاد بديعالزمان فروزانفر نيز همينشيوه را داشت.
وقتي وارد اتاق مدرس ميشديم و همه مينشستند، مرحوم اديبميگفت: <كتاب بدهيد!> يكي از طلبهها كه در همان حلقه اول نزديكبهاستاد نشسته بود كتابش را ميداد و خود از روي كتاب طلبه كنارياش گوش ميداد. اديب ميپرسيد:<كجا بوديم؟> ميگفتيم: مثلا در صفحه فلانو آغاز فلان عبارت يا باب يا فصل. اديب كتاب را ميگشود و نگاهيبهصفحه ميانداخت و كتاب را ميبست و انگشتش را لاي صفحه نگهميداشت و از حافظه، تقريباً، تمامي آن صفحه را درس ميگفت و گاه دراين فاصله نگاهي بهصفحه ميانداخت و عبارات را تقرير ميكرد.
در روزگاري كه من بهدرس مطول او ميرفتم، معروف بود كه بيست يا سي دوره مطول را - تا آن روزگار - از آغاز تا پايان درس گفته بود. بههميندليل تقريباً نيازي بهكتاب نداشت.
محبوبترين درسش و از لحاظ قيمت ثبتنام، گرانترين درسشهمان مطول بود، در ميان درسهايي كه در طول سال ميداد. اما در مياندرسهاي تابستانياش <مقامات حريري> از همه گرانتر بود. حال شما تصور ميكنيد چه مقدار پول براي مطول ميگرفت؟ همين مطولي كه ازهمه گرانتر بود، فقط 3 تومان؛ يعني سي ريال بود در ماه. سيوطي و مغنيو حاشيه از اين هم ارزانتر بود. با اين همه طلبههاي مشتاقي بودند كه ازپرداختن همين مبلغ ناچيز هم عاجز بودند. اين بود كه آنها در پشت درمدرس و در راهرو مدرس ميايستادند و گوش ميدادند و از درس او بهره ميبردند؛ زيرا استطاعت پرداخت همان دو تومان و سه تومان را نداشتند!
مَدرس اديب، اتاقي بود چهارگوشه تقريباً 5 متر در 6 متر كه يك در ورودي داشت از راهروي كه ميرسيد بهطبقه دوم و پنجرهاي هم بهبيرونداشت، بهطرف بست پايين خيابان براي تهويه و روشني. ديگر هيچ دريچهو روزنهاي وجود نداشت. بههمين دليل، صبح اول وقت، هنگامي كهميآمد و قفل در مدرس را ميگشود، ميرفت و پنجره را باز ميكرد تا هواي اتاق كاملا عوض شود و هواي مرده راكد از فضاي مدرس بيرون برود. گاهي بعضي از طلبهها براي اينكه جايي نزديكتر بهاستاد پيدا كنند، هجوم ميآوردند و اديب ميگفت:<صبر كنيد.> اجازه ورود نميداد، تا هواياتاق كاملا عوض شود. سپس ميگفت: <بيائيد.>
درس را با <بسمالله الرحمن الرحيم> آغاز ميكرد و پارهاي از متن را ميخواند و شروع ميكرد بهتفسير عبارات. در خلال اين يك ساعت - كهمثلا درس مطول بود - از شعر فارسي و عربي آنقدر ميخواند كه مايهحيرت بود؛ يعني بهتناسب مباحث كتاب و شواهدي كه در متن مطول بود، از شعر عرب و گاه شعر فارسي نمونههاي بسياري ميآورد و ما غالباً مينوشتيم.
در بسياري موارد، قبل از اينكه درس را آغاز كند و با عبارات مصنف،سطر بهسطر، حركت كند، ميگفت:<بنويسيد.> و اين اختصاص بهدرسمطول او داشت كه صبح اول وقت آغاز ميشد. اين <بنويسيد> اديب يكي از ممتازترين وجوه درس او بود. بسياري ازشاهكارهاي متنبي و ابوالعلاء و ديگر كلاسيكهاي ادب عرب را بر ما املا ميكرد و بيت بهبيت آنها را تفسير ميكرد و تمام اينها غالباً ازحافظهاش بود. تنها قصايد معرّي و متنبي و بزرگان ادب عرب نبود كهاديب بر ما املا ميكرد، بسياري از شعرهاي فرخي و منوچهري ومسعودسعد را نيز ميخواند تا ما بنويسيم. درس مطول اديب، خاصه،دايره`المعارف ادب فارسي و ادب عربي، و بيهيچ اغراق نمونه درخشاندرس ادبيات تطبيقي ميان فارسي و عربي بود. در درس مقامات حريرينيز همين رفتار را داشت.
گاه از شعرهاي خويش نيز بر ما املا ميكرد و ما مينوشتيم. من بههيچروي بهخودم اجازه ندادم هرگز كه در باب شعر او، نگاهي انتقادي داشتهباشم، بگذريم.به تناسب فضاي درس، در كنار استشهاد بهشعرهاي قدما، گاهقطعهاي يا بيتي از خويش نيز ميخواند. خوب بهياد دارم كه وقتي در درس مطول، در بحث از احوال مسند، شعر ابنراوندي زنديق را كهبهجاي <هو الذي> ضمير <هذا الذي> اسم ظاهر را آورده است و گفتهاست:
كم عاقل عاقل اعيت مذاهبه
و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا
هذا الذي ترك الاوهام حائره
و صير العالم النحرير زنديقا
ميخواند، گفت و خواجه حافظ نيز فرموده است:
فلك بهمردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس
و ما نيز گفتهايم:
اين نيلگون فلك ز نخستين جفا كند
با اهل فضل گردش ريب و ريا كند
در مورد كلمات آخر مصراع دوم شك دارم. بعد از پنجاه و چند سالدرست نميدانم كه همين جور خواند يا بهجاي <ريب و ريا> كلمه ديگريرا آورد. حتماً در ديوان او، صورت اصلي اين بيت محفوظ است.
حلقه درس اديب، بيش و كم نوعي جلسه بحث از ادبيات تطبيقي، يعنيجستجو در بده بستانهاي فارسي و عربي، نيز بود كه گاه بهتناسبموضوع پيش ميكشيد. مثلا در درس مقامات حريري، در همان اوايل كتابوقتي حريري بيت معروف واواء دمشقي:
فامطرت لؤلؤاً من نرجس فسقت
ورداً و عضت علي العناب بالبرد
را نقل ميكند تا قهرمان داستانش، يعني ابوزيد سروجي نبوغ شعريخود را بهرخ حاضران بكشد، اديب بلافاصله ميخواند:شبنم از نرگس فروباريد و گل را آب داد...
كه البته بيت بسيار مشهوري است و در كتب بديع فارسي، متأخرين آنرا بههمين مناسبت نقل كردهاند.از شعر معاصران بيش از هركسي از شعر ايرج، در مطاوي گفتارش،ميتوانستي ببيني كه با آن لحن خاص، مثلا ميخواند:
دو ذرعي مولوي را گندهتر كن
خودت را <قصه>خواني معتبر كن
سر منبر اميران را دعا كن
به صدق ار نيست ممكن، با ريا كن
بگو از همت اين والي ماست
كه در اين فصل پيدا ميشود ماست
بگو از سعي اين دانا وزير است
كه سالمتر غذا نان و پنير است
تمام <قصه>خوانها بيسوادند
تو را اين موهبت تنها ندادند
و از حكيم سوري، ابياتي از اين دست:
غير از حليم و روغن چيزي نميپسندم
گر تو نميپسندي، تغيير ده غذا را
با اينكه خود را از <نسل اسكندر> ميشمرد و نسبت <اسكندريهروي> را درباره خويش همواره تكرار ميكرد،وقتي قصيده بهار راميخواند:
آنگه كه ز اسكندر و اخلاف لعينش
يك عمر كشيديم بلايا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقين خراسان
از باغ وطن كرد برون زاغ و زغن را
با شور و هيجان ميخواند و بهار را ميستود.
در آن سالهاي نوجواني، در اوقات غيردرسي و فراغتهايشهرستاني آن ايام، بههرنوع كتابي سر ميزدم. كتابخانه آستان قدس وبعدها كتابخانه مسجد گوهرشاد، براي من موهبتي بود. تمام نوشتههاي سيد احمد كسروي را خواندم. در يكي از مقالاتش كنايهاي داشت بهبهاركه مثلا وقتي ميرزا نصرالله <بهار شرواني> مهمان پدر تو بوده است وفوت شده است، تو شعرهاي او را برداشتهاي و بهنام خودت كردهاي وتخلص <بهار> را هم از او ربودهاي! در عالم كودكي و نوجواني اين نكته را با هيجان بسيار بهعنوان يك كشف بزرگ نزد اديب بردم و نقل كردم و نظر او را در اين باره جويا شدم. فرمود: <بسيار خوب! قصيده <فتح دهلي> را ازچه كسي برداشته؟ <جغد جنگ> را از كجا آورده است؟> مقداري ازشاهكارهاي بهار را نام برد كه مربوط بهسالهاي اواخر عمر بهار بود. وبدينگونه نظر خودش را درباره بهار و پاسخ مرا بهشيواترين اسلوبي بيانفرمود.
اشاره: هر بزرگي، در بزرگي خود، دلالتي است بر بزرگي ديگر. بنده بزرگ دلالت بر خدايي بزرگ دارد و شاگرد بزرگ، دلالتگر استادي بزرگ است كه در مقوله تربيت توفيق يافته است و اين خود براي بزرگي يك مربي بسنده است كه از حلقه درسي او فرزانگاني از دانشوران شناخته شده براي عصر و نسل، چونان دكتر مهدي محقق، دكتر احمد مهدوي دامغاني، استاد محمدرضا حكيمي، دكتر محمد رضا شفيعي كدكني، آيت الله العظمي سيد علي سيستاني و ... درآيند و در آفاق علم و ادب و تحقيق بدرخشند آن سان كه مي درخشند و همگان مي دانند .
استاد دكترمحمدرضا شفيعي كدكني از شاگردان بزرگ و نام آور مدرس بزرگ ادبيات در حوزه علمي خراسان، شيخ محمدتقي اديب خراساني است كه سالياني بعد از ارتحال آن استاد مسلم در دهه 50 شمسي، قلم در دست گرفته و سيره علمي مربي تاثير گذار چندين نسل در خراسان را به رشته تحرير كشيده است؛ متني از جنس خاطره، يادكرد و بزرگداشت كه در گوشه اي از خود، داراي نگاهي انتقادي است وبه گونه اي استادانه و دانشورانه مي كوشد آموزگاري منحصر به فرد يك آموزگار با اخلاص را از چشم انداز طفل مكتب هاي آن روز كه امروز خود استادي برجسته و بي بديل است، براي همگان به تصور بكشد.بخش نخست اين مقاله روز شنبه به حليه طبع آراسته شد و اكنون بخش دوم آن تقديم علاقهمندان و خوانندگان گرامي ميشود؛ مي بادتان گوارا يا ايها السكاري!
***
لحن اديب،لحني ويژه بود و كاملا داراي سبك و اسلوب از <بسماللهالرحمن الرحيم> آغاز درس كه حالتي كشيده داشت تا وقتي كهميخواست بهنقطه پاياني برسد و ميگفت: <كه بس است ديگر!> و درسپايان ميگرفت. تمام لحظههاي درس او داراي اسلوب بود؛ چه <بسمالله>گفتن و چه <كه بس است ديگر> گفتنش. او در خلال بحث، بهتناسبدرس و گاه بهاسلوب تداعي معاني، حكايات تاريخي و داستانهايي از زندگي شاعران و اديبان و پادشاهان و حكام نيز نقل ميكرد. اديب اطلاعات تاريخي بسيار خوبي داشت و در عرضه كردن اين دانستهها،نوعي ذوق و مهارت ويژه نشان ميداد. مثل اينكه آن صفحه مثلا مطول باآن حكايت در ذهن او نوعي گره خوردگي پيدا كرده بود.
در طول درس اجازه پرسيدن نميداد؛ اما قبل از شروع درس و پس ازپايان آن، بهيك يك پرسشها با حوصلهاي شگرف پاسخ ميداد. با لذتيتمام و وصف ناشدني، پاسخ را ارائه ميكرد. هرگز نديدم كه بههنگامپاسخ، چهرهاي خسته و بيحوصله داشته باشد. روزهاي پنجشنبه، در راهرو مدرسه خيراتخان - كه دو سوي آن سكويطولانيي بود - مينشست و در آنجا نيز بهپرسشهاي طلاب پاسخ ميداد.درست روبهروي در مدرسه، در طرف مقابل، يعني سمت جنوبيبست، دكان بسيار كوچكي بود از آن مردي بهنام <صفرعلي> كه دكانصرافي او بود. در داخل دكان جايي براي هيچ كس جز شخص صفرعلينبود؛ اما اديب روي كرسيچهاي كه بردر دكان صرافي صفرعلي مينهادند، مينشست و چپق ميكشيد. در آنجا نيز بهپرسشهاي طلاب و مراجعانيكه از جاهاي مختلف ميآمدند، پاسخ ميداد.اگر آن دفترچههاي ثبتنام در منزل مرحوم اديب باقي مانده باشد،فهرست نام بسياري از افاضل عصر ماست و نشان ميدهد كه هركدام درچه سالهايي مستفيذ از محضر او بودهاند. مرحوم اديب شاگردان خودش را كه از درس او فارغالتحصيل شده بودند و در عالم ادب و علم بهجاييرسيده بودند، وقتي ياد ميكرد، بهعنوان <اصحاب> از ايشان ياد ميكرد. صحبت هركدام از ايشان كه بهميان ميآمد، ميفرمود:<از اصحاب است.> يعني از شاگردان.
از اصحاب مرحوم اديب، كه بهقول قدما شريكان من در درس اديببودند يعني همدرسان من و شمارشان در حدود بيست - سي تن بود، منامروز اين نامها را بهياد ميآورم كه هركدام در جايگاه علمي و فرهنگي برجستهاي قرار دارند: حضرت آقاي علي مقدادي (فرزند برومند مرحومحاج شيخ حسين علي نخودكي اصفهاني رضوانالله عليه)، استادمحمدرضا حكيمي، مرحوم آيتالله شيخ محمدرضا مهدوي دامغاني،استاد حجت خراساني (= هاشمي مخملباف) كه سالها بعد همان روشو اسلوب مرحوم اديب را ادامه داد و شنيدهام كه حوزه درسش بعد ازفوت مرحوم اديب بهترين حوزه درس ادبيات عرب در سي - چهل سالاخير است. دكتر درهمي (استاد پاتولوژي دانشكده پزشكي مشهد)، استاد دكتر محمدرضا امامي گرگاني استاد دانشكده الهيات تهران (مترجمقرآن و مصحح تجاربالامم مسكويه و نيز مترجم همان كتاب)، زندهياددكتر سيدمحمدحسين روحاني شهري، مترجم برجسته فارسيگراي باتمايلات سياسي ويژه.
اينها از اصحاب مرحوم اديب و همدرسان من بودند كه امروز بهيادشان ميآورم. در دوره قبل از خودم كساني را كه از اصحاب اديبشنيده ام و بهياد ميآورم، عبارتند از: شهيد آيتالله مرتضي مطهري و حضرت آيتاللهالعظمي سيستاني (مرجع مطلق و بلامنازع جهان تشيع در نجف اشرف) و استاد دكتر احمد مهدوي دامغاني (استاد برجسته و بيمانند دانشكدهادبيات دانشگاه تهران در سالهاي قبل از انقلاب و استاد دانشگاههاروارد در امروز)، استاد دكتر محمدجعفر جعفري لنگرودي (استادبرجسته دانشكده حقوق دانشگاه تهران و رئيس همان دانشكده درسالهاي پس از انقلاب)، استاد دكتر مهدي محقق (استاد ممتاز دانشكدهادبيات دانشگاه تهران و نيز استاد دانشگاه مكگيل كانادا).
در نسل قبل از اينها نيز كساني مانند استاد محمدتقي شريعتيمزيناني (پدر زندهياد دكتر علي شريعتي) را بهعلم تفصيلي ميدانم كه ازاصحاب اديب بوده است. بگذاريد بهنكتهاي در اين باب اشاره كنم. درسال 1338 شادروان استاد شريعتي از اين بنده خواست كه مقالهاي تهيهكنم در باب خدمات مسلمانان بهجهان علم. من كه نه از <علم> كوچكتريناطلاعي داشتم و نه از <تاريخ علم>، امتثال امر آن عزيز را، رفتم بهكتابخانهآستان قدس و چند كتاب فارسي و عربي دم دست را در باب تاريخ تمدنو تاريخ علم <تورقي> كردم و آن مقاله را تدوين كردم و در تالار دانشكدهپزشكي دانشگاه مشهد، در مجلسي كه بهمناسبت بعثت حضرترسول(ص) تشكيل شده بود، قبل از سخنراني استاد شريعتي آن راخواندم. اولين باري بود كه در جمع سخن ميگفتم. با شرمندگي و ترس و لرز بسيار. آن مقاله را مرحوم فخرالدين حجازي گرفت و در شماره اولمجله <آستان قدس> چاپ كرد. بعدها در جاهاي مختلف آن مقاله نقلشد و استاد محمدرضا حكيمي هم در كتاب <دانش مسلمين> خود با نگاهعنايت و لطف بدان مقاله نگريستهاند.بگذريم. مقاله در مجله آستانقدس نشر يافت. چندي بعد كه بهديدار مرحوم اديب رفتم، ديدم قدري با من سرسنگين است؛ تعجب كردم و نگران شدم. معلوم شد از اينكه منمرحوم استاد شريعتي را در آن يادداشت <استاد علامه> خوانده بودم،سخت دلگير است. سرانجام پرده از دلگيري خود برگرفت كه: <اين كسيكه تو او را <استاد علامه> خواندهاي، شاگرد من است و....> بگذريم.خداوند هردو بزرگ را غريق رحمت بيكران خويش كناد! بيگمان تقصير من بود كه در آن عالم جواني و خامي، چك بلامحل كشيده بودم. ايرانهميشه مركز كشيدن اين گونه چكهاي بلامحل بوده است! ما چقدر <سيدالحكماء> و عقل <رابع عشر> و <خامس عشر> داريم كه <ميراث عقلاني>شان براي بشريت نهادن چهار تا <رادّه> زير ضمير <انّه> براي<وجود> است و <انّها> براي <ماهيت> در حاشيه <شفا> يا <اشارات> يا<اسفار> و آن غارتگر بيرحم جهاني هم با انواع لطايفالحيل خويش ما را در اين راه تشويق ميكند!
تقريباً تمام كساني را كه در سالهاي اواسط حكومت رضاشاه تاسالهاي بعد از شهريور 1320 در حوزه علمي خراسان به تحصيل پرداخته بودهاند، بهعلم اجمالي ميتوان در شمار اصحاب اديببهحساب آورد. چون علم تفصيلي ندارم، از آوردن آن گونه نامها پرهيزميكنم. بهاحتمال ميتوانم از مرحوم دكتر فلاطوري و بهظن متأخم بهيقيناز مرحوم دكتر حسن ملكشاهي (آشيخ حسن مازندراني، در اتاق گوشهجنوب غربي مدرسه خيراتخان) و مرحوم شانچي (استاد دانشكدهالهيات مشهد) و مرحوم جورابچي (زاهدي دوره بعد و استاد هماندانشكده) و حضرت آيتالله محمد واعظزاده خراساني ياد كنم و بسيار و چه بسيار و بيشماران ديگر.آخرين سالهاي تحصيل من در محضر اديب باز ميگردد بهحدود سال 36 - 1335 كه براي بار دوم بهدرس مطول او رفتم و دليلش را پيش از اين يادآور شدم. در اين سالها من شرح منظومه سبزواري و قوانين ميرزاي قمي ميخواندم و بهمصداق <العود احمد> رجوعي كردم بهدرس مطول او و اين را سعادتي ميدانم. بعضي مباحث <صور خيال> و <موسيقي شعر> از لحظههاي درس مطول و مقامات حريري اديب در ذهن من شكل گرفتهاست. در يادداشت آغاز كتاب صور خيال در 1349 نوشتهام:
<اينك خوشتر است كه سخن خويش را با سپاسگزاري و ياد نيك از يكيك استادان بزرگواري كه در طول تحصيل در مدارس علوم اسلاميخراسان و دانشكده ادبيات مشهد و دانشگاه تهران، در زمينه مباحث اينكتاب از محضرشان بهرهمند بودهام، بهپايان رسانم؛ بهويژه شادروان استادبديعالزمان فروزانفر (استاد دوره دكتري زبان و ادبيات فارسي دانشگاهتهران) و جناب آقاي محمدتقي اديب نيشابوري (استاد يگانه ادبيات عرب وبلاغت اسلامي در حوزه علمي خراسان) و استاد دانشمند بزرگوار جنابآقاي دكتر پرويز ناتلخانلري (استاد دوره دكتري زبان و ادبيات فارسيدانشگاه تهران)...>
و هم اينجا يادآورمي شوم كه وقتي اديب ابيات خاتمه قصيدهبيمانند بديعيه سيدعليخان مدني شيرازي -- صاحب انوارالربيع -- رابهشاهد حسن ختام، درفصل بديع مطول ميخواند و ابياتي از بديعيه خودش را و بديعيههاي ديگران را نيز اين بيتسيدعليخان بعد از پنجاه و چند سال هنوز در گوش من طنيناندازاست كه:
تاريخ ختمي لانوار الربيع اتي
طيب الختام فيا طوبي لمختتم
و بهطورغريزي بسياري از چشماندازهاي كتاب موسيقي شعر درذهن من جرقه ميزد. همين الآن هم كه اين بيت را نوشتم، صداي اديب را با تمام وجودم احساس ميكنم. موسيقي/T[ ت]/ در تاريخ / ختم / اتي /طيب / الختام و طوبي / و مختتم را چنان مشخص و كشيده و ممتاز ادا ميكرد كه من در ضمير خود بهجستجوي مفاهيم ديگري از صنايع بديعيميرفتم كه با مصطلحات تفتازاني و سكاكي قابل توضيح نبود. همينها،سالها و سالها بعد مباحثي از كتاب موسيقي شعر را در ذهن من آفريد.همچنان كه فصل مقايسه <ايماژ>هاي شعر شاعران عرب و شاعرانفارسي در <صور خيال> نوعي الهام از شيوه تدريس اديب در درس مطول ومقامات حريري بود.
و هم اينجا يادآور شوم كه وقتي شعر ابنراوندي را ميخواند، چنان بر كلمات <عاقل عاقل> و <جاهل جاهل> تكيه ميكرد كهمن از همان زمان بهفكر افتادم كه اين چه نوع كاربردي است؟ بعدها متوجهشدم كه ابنراوندي تحت تأثير زبان فارسي بوده است و در عربي اين گونهتكرار وجود ندارد. سالها پس از آن در كتاب سبكشناسي نيز فصليدراز دامن در اين باره نوشتم. اديب خود در اين باره چيزي بهمن نگفت؛ يعني من از او نپرسيدم. سالها بعد بهتأثير طنين صداي اديب، متوجه شدمكه اين يك فرم ايراني و فارسي است كه در هيچ زبان ديگري وجود ندارد؛ از جمله در انگليسي و آلماني، تا آنجا كه من ميدانم. حال كه بحثبهاينجا كشيد، اين را بگويم و بگذرم كه شعر <زنديق زنده> در كتاب <هزارهدوم آهوي كوهي>، جرقههاي آغازياش از سر درس اديب و طرز خواندناو، در ذهن من شكل گرفته بود تا سالها و سالها بعد سروده شد. من از او دقتهاي شگرفي در مشتركات ادب فارسي و عربي ديدم كهجاي نقل آن در اينجا نيست. براي نمونه يك روز كه از او معني اين شعركسائي را پرسيدم:
گل نعمتيست هديه فرستاده از بهشت
مردم كريمتر شود اندر نعيم گل
بعد از توضيح معني بيت، يادآور شد كه ميان كلمه <مردم> و <كريم>رابطهاي وجود دارد كه نوعي ايهام ميآفريند. بعد توضيح داد كه: <مردم>علاوه بر معني رايج آن كه خلايق است، <مردم> چشم را نيز بهياد ميآوردو <كريم / كريمه> در عربي نيز بهمعني مردمك چشم است و بلافاصلهعبارت حريري را از مقامه <بر قعيديه> خواند كه <ثم فتح كريمتيه و رارابتو امتيه> و در دنبال آن حديثي را كه از رسول(ص) نقل كرد كه: <من احبكريمتيه لم يطالع بعد العصر> هركه مردمك چشم خويش را دوست دارد،در شامگاه و بعد از عصر بهمطالعه نپردازد.
لطف شعر كسائي با اين توضيح اديب چندبرابر شد كه <مردم كريمترشود> چه ايهام درخشاني دارد. من اين گونه دقتها را در حلقه درس او بسيار ديدم و اعم اغلب شاگردانش از اين گونه ظرافتهاي سخن او غالباً محروم بودند. آنها همان ظاهر عبارت سيوطي و مغني و مطول را، كهاديب توضيح ميداد، طالب بودند و لاغير. حتي گاه از اينكه چند دقيقهايدرسش از معيار هر روزه طولانيتر شده است، احساس خستگيميكردند!
مرحوم اديب در آن سالها كمتر بهحرم حضرت رضا ميرفت و درعرف مردم مشهد آن سالها، كسي كه روزي دو بار، يا دست كم هفتهاي دوسه بار بهحرم نميرفت، در ايمانش ترديد ميكردند! اما مرحوم اديب را عقيده بر اين بود كه اين گونه تكراري شدن زيارت، آن حضور قلب را از ما ميگيرد. همان چيزي كه صورتگرايان روسي و ساختگرايان چك آن را اتوماتيزه شدن ميگويند؛ يعني بايد در برخورد با هر پديدهاي --- خواههنري و خواه ديني ----- ما از آن حضور قلب لازم برخوردار باشيم و لقلقهلسان و تكرارهاي فارغ از معني، هيچ لطفي ندارد. بههمين دليل بهيادميآورم كه در يكي از شعرهايش گفته بود:<بر در ايشان رو معروفوار>؛ يعني با همان خلوص و حضور قلبي كه معروف كرخي در محضر امامرضا عليهالسلام داشته است.
هرگز از او نشنيدم كه دست ارادت بهپيري داده باشد؛ ولي از مطاويگفتار و رفتارش ارادتي ويژه بهشاه نعمتالله ولي را استنباط كرده بودم ودر يكي از شعرهايش گفته بود (و اين را بهشاهد يكي از اوزان عروضي دردرس عروض از او شنيدم):<شيخي حقيقت اسرار، ماهي نهان در ماهان> و در آثار منظوم او، آنها كه بر ما املا ميكرد، نشانههاي ديگري هم از اين گونه سلوك روحاني آشكارا بود. مرحوم اديب در ولايت اهل بيت بسيار خالص و شديدالتأثر بود.خوب بهياد ميآورم كه در درس مطول وقتي بهرجز منسوب بهامام عليبنابيطالب كه فرموده است:
انا الذي سمّتني امي حيدره` ضرغام آجام و ليث قسوره`
در بحث از احوال مسنداليه ميرسيد، و ايراد تفتازاني را بهساختار نحويآن مطرح ميكرد كه مثلا بايد گفته ميشد:<سمته امه>، نه <سمتني امي>،ميگفت:<اي تفتازاني! تو از گوشه بيابان تفتازان خراسان رفتهاي و قواعدي از ادبعرب را آموختهاي؛ اگر خودت اينجا نيستي، روح تو حاضر است، بشنو و بدانكه حد چون تويي نيست كه بركسي نكته بگيري كه مظهر بلاغت زبان عرباست و بعد از قرآن كريم شيواترين كلام را در زبان عرب آفريده است.> و در اين گفتار صدايش ميلرزيد و چشمانش در اشك غوطهور ميشد. يا وقتي كه شعر صاحببن عبّاد را ميخواند:
قالت تحب معاويه`؟ قلتُ اسكتي يا زانيه`
اتحب من شتم الوصي علانيه`؟
فعلي يزيد لعنه و علي ابيه ثمانيه`
چشمانش از اشك لبريز ميشد... و از شعرهاي او كه در مديح امامعليبن ابيطالب سروده بود و بر ما املا ميكرد، اين مصراعها را از يكمخمس او بهياد دارم:
... تا آن كه دلم بنده دربار علي شد
تا بنده انوار مقام ازلي شد
مَحرم بهحريم حرم لميزلي شد
بر انجم و افلاك شد او آمر و سلطان
يك روز كه وارد مدرسه شدم، برخلاف هميشه، ديدم مرحوم اديببرافروخته و مضطرب، در همان راهرو مدرسه روي سكوي راهرو،نشسته است و با لحني خشمگين و درمانده ميگويد:<...من اين وجوه را براي سفر حج ذخيره كرده بودم...>معلوم شد كه كساني در شب قبل از روي پشت بام مدرسه، رفته بودند آجرهاي سقف را كنده بودند و با طناب وارد اتاق اديب شده بودند ومبالغي پول را كه اديب در لاي اوراق كتابهاي خود گذاشته بود، برداشتهبودند. احتمالا اين افراد از پشت در اتاق در روزهاي قبل ديده بودند كهاو پولها را در لاي اوراق كتابها ميگذارد. معلوم نشد كه چه كساني اين جنايت را مرتكب شده بودند؛ ولي قطعاً از بيرون مدرسه نيامده بودند. همه جور <طلبه> داشتيم!
اديب در تمامي معارف قديم مدعي اطلاع بود. حتي از علوم غريبههم گاه سخني ميگفت و اشارتي داشت. در يكي از شعرهايش كه بر مااملا ميكرد، مصراعي بود در اين حدود كه:< داراي طلسماتم و اسرار غريبم>.اين كه اين گونه علوم را از جمله طب و نجوم و امثال آن را از چه استادانيآموخته بود، خودش چيزي بهمن نگفت و من هم جرات اين كه از او بپرسم، نداشتم. تصور ميكنم در اين گونه معارفSelf-Taught بود، مثلاكثر افاضل عصر ما!
اديب در بعضي مسائل درسي و يا در تعيين جايگاه يك كتاب، گاهعقايد عجيبي داشت. وقتي طلبهها بهاو ميگفتند كدام چاپ <المنجد>بهتر است كه ما بدان مراجعه كنيم، ميگفت: فقط <طبع نهم>؛ با اينكهچاپهاي گستردهتر و بهتري از اين كتاب نشر يافته بود؛ ولي او همچناناصرار داشت كه المنجد <طبع نهم> و لاغير. حكمت اين پافشاري را هرگز درنيافتم؛ ولي وقتي ميخواستم يك دوره <ابنخلكان> بخرم، پرسيدم كه:<كدام چاپ آن بهتر است؟> با قاطعيت فرمود: <فقط چاپ سنگي تهران.> بااينكه چاپهاي متعدد از اين كتاب در دست بود كه بر دست علماي بزرگ<عربيت> تصحيح شده بود، او همچنان بر چاپ سنگي تهران اصرارميورزيد. البته حكمت آن را بعدها دانستم: يكي حواشي بسيار مفيد مرحوم فرهاد ميرزاي قاجار بود كه از علماي بزرگ نسل خودش بودهاست و ديگر صحت ضبط كلمات كه در عمل با آن روبهرو شدم. حتي در چاپ علمي و انتقادي استاد احسان عباس غلطهايي وجود دارد كه در چاپ سنگي ايران ديده نميشود. بنابراين تشخيص اديب در اين باره از روي بصيرت و اجتهاد بود. دوره دو جلدي <وفياتالاعيان> چاپ سنگيرا كه در تاريخ 24 ربيعالثاني سنه سبع و سبعين و ثلاثمائه و الف بهمبلغهفتاد تومان خريدهام و اين بهتوصيه مرحوم اديب بوده است، در ميانكتابهاي من بسيار عزيز است.
استادان اديب
استادان او بعد از شيخ عبدالجواد اديب نيشابوري (متوفي ششمخرداد 1304 شمسي) يعني اديب اول، همان شاعر برجسته نيمه اول قرنچهاردهم هجري عبارت بودند از: مرحوم آقابزرگ حكيم (آقابزرگشهيدي) و مرحوم شيخ اسدالله يزدي (مدرس برجسته حكمت و دارايتجارب عرفاني بسيار ممتاز و مدفون در كوهسنگي مشهد) نام اين دواستاد او را من از مرحوم پدرم كه شاگرد اين دو بزرگ بود، شنيده بودم؛يعني خود مرحوم اديب از آقابزرگ حكيم و شيخ اسدالله يزدي، تا آنجاكه بهياد ميآورم، بهعنوان استادان خودش چيزي براي من نگفت؛ ولي از مرحوم پدرم شنيدم كه اديب هم محضر درس آن دو بزرگ را درك كردهبوده است؛ يعني با مرحوم پدرم در درس اين دو استاد، همدوره وهمدرس بوده است.
به دليل آموختههايي كه از طب قديم داشت، مراجعات پزشكي همبهاو ميشد؛ يعني وقتي در سكوي مدخل ورودي مدرسه خيراتخانمينشست، در كنار طلابي كه براي رفع اشكال درس روز قبل بهاو مراجعهميكردند، افرادي نيز براي معالجه بيماريهاي خود نزد او ميآمدند و او هم با دادن داروهاي گياهي از نوع <گل زوفا و سكنگور و سيهدانه> آنها رامعالجه ميكرد و غذايي را كه غالباً بهبيماران توصيه ميكرد و خوب بهياددارم، <نخودآب> بود. با اصرار اين كه هرچه بيشتر نخود را <خوب>بجوشانند.
به دليل همين آشنايي مقدماتي و خودآموخته با طب قديم، هيچ گونهاعتقادي بهطب جديد و مراجعه بهدكترها نداشت! تنها پزشكي كه بااديب حشر داشت مرحوم دكتر شيخ حسن خان عاملي بود كه از مشاهيراطباي شهر ما بود، پدر آقاي ناصر عاملي شاعر خراساني حفظهالله. مرحوم دكتر شيخ حسنخان كتابخانه بسيار خوبي داشت مشتمل بر كتبادب و تاريخ و ديگر شاخههاي معارف غير طبي. همين آگاهي از طبقديم و عدم اعتقاد بهطب جديد، يك بار هم مايه گرفتاري مرحوم اديبشده بود. گويا در انگشت ايشان زخمي پديد آمده بود و با داروهايگياهي، و با تشخيصهاي خودش معالجه نشده بود. از مرحوم دكتر سعيدهدايتي ---- استاد برجسته چشمپزشكي دانشگاه مشهد و از دوستان انجمنادبي خراسان كه يكي از نيكان اين عصر بود ---- شنيدم كه گفت: ديروز دربيمارستان بودم (احتمالا بيمارستان شاهرضا)؛ ديدم مردي آمده است وميگويد:<من اديب نيشابوري، مدرس آستان قدس رضوي، اين دست مرا چهكسي بايد معالجه كند؟>
مرحوم دكتر هدايتي كه از ما، بارها و بارها فضايل اديب را شنيده بودو غياباً بهاو ارادتي يافته بود، باورش نشده بود كه اين شخص واقعاً اديبنيشابوري است. حتي فكر كرده بود كه دروغ ميگويد و قصدشسوءاستفاده از نام اديب است. با بياعتنايي گفته بود: <آشيخ، برو بنشين تانوبتت شود!> تعبيري در اين حدود. بعداً كه اين واقعه را نقل كرد و منبهاو توضيح دادم كه آن شخص بهراستي اديب نيشابوري بوده است،مرحوم دكتر سعيد هدايتي خيلي اظهار شرمندگي و تأسف كرد.خداوندهر دوشان را غريق رحمت بيپايان خويش كناد!
اين دكتر سعيد هدايتي كه سرانجامي دردناك يافت و بر اثر تصادفاتومبيل سالها و سالها در گوشه بيمارستاني كه خودش بهياري دوستانشبراي فقرا ساخته بودند و بهنام دارالشفاي حضرت موسيبن جعفر(ع)بود ، در خيابان تهران، در همان بيمارستان تا آخر عمر بستري بود و از كمر و از نخاع فلج شده بود. من و نعمت آزرم كتاب <شعر امروز خراسان> رابههمين دكتر سعيد هدايتي تقديم كردهايم.
در سالهايي كه من ديگر در تماس با ايشان نبودم، حدود سال 1340بهبعد گويا آخرين باري كه مرحوم سيد جلالالدين طهراني نايبالتوليهآستان قدس رضوي شده بود، از مرحوم اديب --- كه با يكديگر در درساديب اول گويا همدوره و همدرس بودهاند ---- خواستار شده بود كه بهجايتدريس در مدرس خودش، يعني در اتاق سردر مدرسه خيراتخان، حوزهدرسش را بهرواق شيخ بهائي در حرم انتقال دهد و عنوان <مدرس آستانقدس رضوي> را بپذيرد. ايشان هم پذيرفته بود و از اين تاريخ بهبعد جلسات درس ايشان در رواق مرحوم شيخ بهائي تشكيل ميشد. و ديگراز طلاب براي حقالتدريس وجهي قبول نميكرد.هر وقت بهمشهد مشرف ميشدم، براي دستبوسي بهخدمتش ميرفتمو ايشان در مكاتباتش كه چند نامه آن را بهيادگار نگه داشتهام با عنوان<نورچشمي آقارضاي شفيعي> با چه لطف و محبتي از من ياد ميكرد؛ درست مانند يكي از فرزندانش. دريغا كه بههنگام درگذشت ايشان درسال 1355 من در دانشگاه پرينستون بودم و نتوانستم خود را بهايرانبرسانم و در مراسم ترحيم آن بزرگ حاضر شوم.
پيش از آن هروقت بهمشهد مشرف ميشدم، يكي از نخستين وظايفشرعي خودم را دستبوسي ايشان و زيارت ايشان ميدانستم. از احوالتهران و استادان تهران كه ميپرسيد (با اينكه با علامه بينظير و نادره دهربديعالزمان فروزانفر محشور بودم) براي شادي خاطر او و سپاس اززحماتي كه براي من كشيده بود، اين بيت متنبي را در پاسخش ميخواندمكه:
قواصد كافور توارك غيره
و من قصد البحر استقل السواقيا
و اين بيت نابغه ذبياني را:
فانّك شمس و الملوك كواكب
اذا طلعت لم يبد منهنّ كوكب
كه هم در درس مطول و مبحث تشبيه مجمل از خودش آموخته بودم واو احساس نوعي شادماني ميكرد از اين حقشناسي من.
مرحوم اديب بهسال 1310 قمري / 1276 شمسي در خيرآبادنيشابور متولد شده بود. نام پدرش، اگر درست بهيادم مانده باشد، مرحومشيخ اسدالله بوده است. اين شيخ اسدالله مقيم خيرآباد نيشابور و با كدكنمرتبط بوده است. همسر مرحوم اديب دختر دخترعمه پدرم و از اهاليكدكن بود چنان كه پيش از اين ياد كردم. بهياد ميآورم كه مرحوم اديب درنسب خودش عنوان <اسكندري هروي> را در درس عروض و در مقدمهرساله كوچك عروضي خودش بر ما املا ميكرد <محمدتقي اديب راموزبهاور> و با عنوان <اسكندري هروي.> از خصايص آن بزرگ بود كهميخواست تا شاگردانش او را با عنوان <حجه`الحق استاد اعظم اديبراموز بهاور> بشناسند و ثبت كنند و ما نيز بههمين صورت در دفاتر يادداشت خود ثبت ميكرديم.
اين نوع سليقه او حاصل انزواي بيش از حد او بود. جز افراد بسيارنزديك خويشاوندش ---- مثل خانواده ما ---- و چند تن انگشتشمار با هيچكس رفت و آمد و حشر و نشر نداشت. فقط با شاگردانش، آن هم در همانحلقه درس و در مدرس خويش، با هيچ كسي آميزش نداشت. از آنها كهميتوانم بهياد آورم و بگويم كه با آنها حشر داشت (غير از افرادخويشاوندش)، يكي مرحوم دكتر شيخ حسنخان عاملي (متوفي 1332شمسي) بود، ديگري مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي بود. ديگريمرحوم ولايي (كتابشناس برجسته كتابخانه آستان قدس رضوي) ومرحوم رياضي، مولف كتاب دانشوران خراسان و شايد چند تن ديگر كهعليالتحقيق عددشان بهشمار انگشتان دو دست نميرسيد.
بهدليل همين انزوا بود كه ادباي رسمي مشهد ---- آنها كه بيرون حوزهطلبگي بودند ---- امثال مرحوم فرخ و گلشن آزادي و ديگران بهاو نگاه مثبتينداشتند. عبارتي كه مرحوم گلشن آزادي در كتاب <صد سال شعرخراسان> در حق مرحوم اديب نوشته است، قدري بيانصافي است. ازمرحوم اديب شنيدم كه در سالهاي تأسيس انجمن ادبي در خراسان، گويا مرحوم فرخ و يا نصرت منشيباشي ---- كه بر فرخ تقدم سني داشت و عملارئيس انجمن ادبي بود---- از مرحوم اديب دعوت كرده بودند كه عضويتانجمن را بپذيرد و در جلسات آن حاضر شود، او فرموده بود:<اگر شماهفتهاي يك ساعت <جلسه` الادب> داريد، من هرروز و هر ساعتجلسه`الادب دارم.> و نرفته بود.
اشاره:استاد دكترمحمدرضا شفيعي كدكني طي دو شماره پيش با قلم شيرين و تيزبينش از مدرس بزرگ ادبيات در حوزه علمي خراسان، مرحوم شيخ محمدتقي اديب خراساني(اديب دوم) ياد كرد و از سيره علمي و ادبي استاد پرآوازه خود سخن به ميان آورد، همراه با يادهايي درخشان و خاطراتي فراموش نشدني؛ اميد كه اين روش در ميان ساير فرهيختگان اين عصر نيز تداوم بيابد. آنچه در پي ميآيد، بخش پاياني اين نوشتار آموزنده و به يادماندني است.
***
انزواي بيش از حد و توغل در كتابهاي كهن او را از هرچه بهزمانه ماتعلق داشت، دور ميكرد؛ مثل همان قضيه بياعتقادي بهطب جديد يا سوارماشين نشدن! شايد شما باور نكنيد كه مردي تمام عمر در مشهد نيمه دومقرن بيستم زندگي كند و سوار ماشين نشود. ميگفت: <مركب شيطانياست!> و هرگز سوار ماشين نشد. اگر ضرورتي پيش ميآمد، از درشكهاستفاده ميكرد. تا من در مشهد بودم، يعني تا بهار سال 1344 يعني حدودده سال قبل از فوتش، نشنيدم كه او راضي شده باشد كه سوار ماشين شود.ماشين <مركب شيطاني> بود. همين گونه تلقي از حيات، در نوع سليقهشعري او هم اثر گذاشته بود كه من بههيچ روي بهخودم اجازه نميدهم كهدر آن وادي نظري انتقادي داشته باشم. اديب براي من عزيز است وقدسي، و در امور قدسي نگاه انتقادي و تاريخي نميتوان داشت. همين انزواي بيش از حد سبب شده بود كه نميدانم روي چهمقدماتي، او را يك بار در مجلس سلام شاه در حرم مطهر حضرترضا(ع) حاضر كرده بودند. چه جوري توي جلد او رفته بودند و او را بدانجا كشانده بودند؟ نميدانم. اديب اهل اين گونه كارها و جاهطلبيهانبود. احتمالا بهعنوان اينكه <شما حالا مدرس آستان قدس رضويهستيد و...> و مثلا اينگونه تلقينات او را بدانجا كشانده بودند. گويا وقتيكه شاه از برابر حاضران ميگذشته بود، مرحوم اديب شروع كرده بود بهخواندن قصيده معروف ابومنصور ثعالبي كه بيت اول آن جزء شواهد مطول است در بحث تقديم مسند بر مسند اليه، از جهت تفأل:
سعدت بغرّه` وجهك الايام
و تزينت بلقاءك الاعوام
و ترفّعت بك في المعالي همّه
تعياً بها من دونها الاوهام...
و پيش خودش فكر كرده بود كه او در جايگاه ابومنصور ثعالبي است وشاه هم در جايگاه سلطان محمود غزنوي، بعد از فتح سيستان و زرنج وحالا شاه ---- كه يك بيت شعر فارسي در حافظهاش نداشت و اصلابهادبيات و هنر سر سوزني علاقهمند نبود ---- محو زيبائي اين قصيده عربيميشود و دستور ميدهد كه دهان <انشادكننده> شعر را پر از جواهر كنند! اين را از باب ايجاد فضاي تاريخي گفتم، وگرنه اديب با سلطنت فقر خويشاز اين حرفها بينياز بود. شاه كه احتمالا ذهنش در آن لحظه مشغول يكياز مسائل <اوپك> يا بهياد يكي از <دهها معشوقه> داخلي و خارجيخودش بود، (خاطرات علم ديده شود) بياعتنا رد شده بود و پرسيده بودكه:<اين آشيخ چه ميگويد؟!>
من اديب را فقط از چشمانداز يك معلم، يك استاد و مدرس ادبياتعرب مينگرم و او را در كار خود در اوج ميبينم. جز اين هم از او نبايدتوقع داشت؛ نه بهشعرش كاري دارم و نه بهتأليفاتش. شايد نشر شعرها وآثارش چيزي برمقام او نيفزايد. يك نكته را هم در باب ديوان جمالالدين محمدبن عبدالرزاق --- كهبهنام او چاپ شده است ---- هم اينجا يادآور شوم تا آنها كه در حق او بهديدهانتقادي مينگرند، از اين بابت خلع سلاح شوند. مرحوم اديب بارها وبارها بهمن فرمود كه:<من در چاپ ديوان جمال عبدالرزاق هيچ دخالتينداشتم.> كتابفروشي ---- كه الآن اسمش را بهياد ندارم و روي كتاب اسمشثبت شده است ---- ميخواسته است ديوان جمال را چاپ كند و نسخهايبهخط مرحوم عبرت ناييني را بهچاپ سپرده بوده است، از مرحوم اديبخواسته بود كه تقريظ مانندي دراين باره بنويسد و او هم چند سطرينوشته بود و ناشر هم رفته بود بخش مربوط بهجمال عبدالرزاق از كتاب<سخن و سخنوران> استاد فروزانفر را در دنبال يادداشت ايشان گذاشته بود.هركس از كنه ماجرا بيخبر باشد، خيال ميكند كه مرحوم اديب عباراتاستاد فروزانفر را انتحال كرده است! حال آنكه روح او از اين كار، بهكلي،بيخبر بوده است و عملا در برابر كاري انجام شده قرار گرفته بود. هيچوسيلهاي براي تكذيب نداشت. تنها بهما كه شاگردانش بوديم، بهطورشفاهي اين سخن را ميگفت.
تمام اين يادداشت ستايشنامه آن بزرگ است. بگذاريد در پايان دههاول قرن بيست و يكم قدري هم با آن استاد بزرگ برخورد انتقادي داشتهباشيم. همين انزواي عجيب و استغراق در كتابهايي معين و محدود، و عدم تماس با ديگران و حتي نوعي قبول نداشتن ديگران، سبب شده بودكه او تصوري بسيار عجيب از فرهنگ بشري داشته باشد، حتي در همانرشته خودش كه تحقيق در متون معيني از قبيل سيوطي و مغني و مقاماتحريري و مطول بود. بهفلسفه و رياضيداني و طب و نجومش كاريندارم. او نميدانست كه در هرگوشه نحو و صرف و فقهاللغه زبان و تاريخادبيات عرب، امروز چه محققان بزرگي در دانشگاههاي اروپا وجود دارند و حتي از اينكه در مصر و لبنان و عراق و سوريه و حتي هند، چهدانشمندان بزرگي هستند كه دامنه تخصص و اطلاعاتشان تا بهكجاهاست؟ شايد اسم عبدالعزيز الميمني يا محمدكرد علي يا محمودتيمور پاشا را از نسل قبل از خودش نشنيده بود و اگر شنيده بود، از دامنهكارهاي ايشان آگاهي نداشت. آخرين و جديدترين اطلاعات براي او دراين زمينهها، تاريخ آداب اللغه جرجي زيدان بود و <طبع نهم> المنجد. در اين جهان ساده و روستائياش، نوعي گرفتاري <مرد نحوي> و <كشتيبان>مثنوي را داشت. بعضي از علاقه مندان او - كه اصرار بر نشر آثار او دارند،امروز گرفتار چنين تصوري هستند و غافلاند از اينكه امتياز او، در معلميو تدريس همان كتابها، در فضاي مشهد و ايران آن سالها بوده است و جديتي كه در تربيت شاگردان خود داشته است ولاغير.
قوت غالب مردم كشور ما هميشه <شايعه> بوده و ستون فقرات تاريخما را --- بعد از روزگار رازي و بيروني بهويژه بعد از مغول --- <حجيت ظن>هميشه شكل داده است. در زماني كه ما مستفيد از محضر آن بزرگ بوديم،شايعات عجيبي در پيرامون او وجود داشت كه مثلا بارها او را براي<رياست دانشگاه الازهر> دعوت كردهاند و او نپذيرفته. يا براي <تدريسادبيات عرب در دانشگاه قاهره>. طلبههاي سادهلوحي كه اين گونهشايعات را دامن ميزدند، چه تصوري از <او> و چه تصوري از رياست<الازهر> يا <دانشگاه قاهره> داشتند؟ حتي بعضي از همان آدمها، شايعهنوعي <كرامات> را هم براي ايشان دامن ميزدند. بهقرينه صارفه <الازهر>و <دانشگاه قاهره>، آن كرامات هم قابل درك است.
اميدوارم آيندگان و اكنونيان بهويژه فرزندان برومند آن بزرگ حمل بر ناسپاسي نكنند. من از روح بزرگ آن استاد بيمانند عذر ميخواهم كهچنين جسارتي را مرتكب شدم و حقيقتي را كه روزي بايد روشن شود، باخوانندگان اين يادداشت در ميان نهادم. باز هم تكرار ميكنم كه او معلميدلسوز و بر كار خود مسلط و جدي بود و در پرورش نسلهاي پي در پيفاضلان حوزه و دانشگاه بزرگترين سهم را در عصر خود و در رشته خودداشت. چه كرامتي از اين بالاتر؟ آن هم در مملكتي كه هيچ كس در كارخود جدي نيست و بهگفته فروغ فرخزاد مملكت <اي بابا ولش كن!>است، يعني <مرز پرگهر>! تا <قوت غالب> ما ايرانيان شايعه است و ستونفقرات فرهنگ ما را <حجيت ظن> تشكيل ميدهد، روز بهروز از اين همناتوانتر ميشويم و گرفتار شايعههاي بزرگتر و خطرناكتر. سرانجام بايد روزي، جلو اين گونه <تابو>پروريها گرفته شود و صبحدم <رئاليته> ازشب تاريخي و تخيلي ما، طلوع كند. تمام رسانههاي اين مملكت درخدمت دامن زدن به<حجيت ظن> و شايعهپرورياند و اين براي نسلهايآينده بسيار خطرناك است. از حشيش و ترياك و هروئين و شيشه و گراسهم خطرناكتر است.
خط و تاليفات و شعر او را نبايد معيار فضل او قرار داد. او را بايد از منظر يك مدرس بينظير متون ادبيات عرب، در نظام آموزشي قديم،بررسي كرد. در چنان چشماندازي بيهمانند بود. اگر كسي امروز بخواهد از روي كليله و دمنه يا گلستاني كه مرحوم ميرزا عبدالعظيم خان قريبنشر داده است، درباره مقام شامخ و والاي او در حوزه تعليم و تربيتنسلهاي مختلف قرن بيستم ايران داوري كند، اشتباه كرده است. همچنانكه كسي نقاشيهاي ملكالشعراء بهار را معيار نقد شعر او قرار دهد يابهاخوان ثالث و فروغ و شاملو و سايه از روي مدرك تحصيليشانبخواهد نمره شاعري بدهد.
مرحوم اديب در دوره رضاشاه، در دبيرستان <معقول و منقول> ياچيزي بهنام دانشكده معقول و منقول كه در مشهد تأسيس شده بود،تدريس ميكرده است. نخستين ديدارهايي كه از او در سراچه كماليبهخاطر دارم و من در آن هنگام 4 - 5 ساله بودم، او را معمم بهياد نميآورم.لباسي كه در منزل ميپوشيد شلواري بود كه بهجاي كمربند، دوبند اريبقيقاچ از روي شانه او رد ميشد، بهجاي كمربند يا بند شلوار. شايد در دوره رضاشاه عمامه را بهكناري نهاده بود و بعدها در سالهاي بعد ازشهريور، مثل بسياري از طلاب و علما، دوباره لباس روحاني بهتن كردهبود. اين قدر بر من مسلم است كه او در آن سالها نوعي همكاري با وزارتفرهنگ داشت و شايد در بعضي از دبيرستانها، مثلا دبيرستان فردوسيمشهد، در خيابان پل فردوس، از متفرعات خيابان تهران، تدريس ميكرد.بعدها، اين كار را رها كرد و بههمان تدريس در مدرسه خيراتخان قناعتورزيد.
اديب در كار تدريس خود بسيار منظم بود. سر ساعت درسش را شروع ميكرد و براي هر درسي حدود يك ساعت تا يك ساعت و ربعوقت صرف ميكرد، در اين يك ساعت يا يك ساعت و ربع يك صفحه وگاه كمي بيشتر از مطول را --- از روي چاپ عبدالرحيم يا محمدكاظم --- بادقتي حيرتآور درس ميداد؛ بهگونهاي كه اگر كسي با هوش و حافظهمتوسط، نيمي از حواسش را بهدرس ميداد، هيچ ابهام و پرسشي برايشباقي نميماند تا چه رسد بهآنها كه هوش و حافظهاي نيرومند داشتند و سراپا گوش بودند و تقريرات استاد را يادداشت ميكردند.
من بهدليل اتكاي بيش از حد بهحافظهام، بهاختصار تقريرات استاد را براي خودم مينوشتم؛ در حدي كه از روي آن مختصر، كل گفتار استاد را بتوانم بهياد بياورم؛ اما بودند كساني كه تمام جزئيات گفتار اديب را --- باتمام دقايق و حكايات و حتي شوخيها و طنزهايش--- يادداشتميكردند، و در ميان همدرسان من، آقاي هاشمي مخملباف (يعنيحجه`الحق ابومعين امروز) تمام فرمايشات اديب را تندنويسي ميكرد و حتي در منزل آنها را پاكنويس ميكرد و روز بعد با پرسيدن از ديگران كم وكسري يادداشتهايش را تكميل ميكرد. آقاي هاشمي مخملبافدفترهايي داشت بياضي مثل طومارهاي نوحهخوانان، كه عطف كوچكولي صفحات نسبتاً درازي داشت با جلدهاي چرمي. اگر آقاي هاشمي آندفترها را نگه داشته باشد، سند بسيار ارزشمندي است از شيوه تدريسمرحوم اديب، نوع حاشيه رفتنها و فوائد جنبي هر درسش، شعرهايفارسي و عربييي كه ميخواند و نوع مثالهايي كه براي تقرير مطلبداشت و اين مثالها نوعي كليشه بود. بار دوم كه بهدرس مطول او رفتم،متوجه شدم كه در هرصفحه يا فصل، كجا عيناً همان حكايت يا مثل را نقلميكرد. اين عيب كار او نبود، بلكه ورزيدگي او را در تقرير درس نشانميداد كه براي هرنكتهاي، فرم ويژهاي از بيان را آماده داشت. درس اديب تعطيلبردار نبود. ميگفت: <اگر من بخواهم مثل اينها(منظورش علماي حوزه بود) بههر بهانهاي درسم را تعطيل كنم، بايد اصلادرس نگويم. چون يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر بوده و در طولسال، هر روزي وفات چند تا از اينهاست!> جز همان تاسوعا و عاشورا وچند تعطيل اساسي، مثل ايام نوروز، تعطيل ديگري را قبول نداشت. درميان برف و باران و يخبندان، بههر زحمتي بود، سر وقت خود را بهمدرسهميرسانيد. همين امر هم سبب شد كه در يكي از اين زمستانهاي سرد ويخبندان مشهد، وقتي ميآمده بود براي درس، افتاده بود و پايش شكستهبود. مدتها خانهنشين شده بود. من در آن ايام ديگر در تهران بودم و اينگونه صحنهها از زندگي او را نديدم.
تمام سال در حال تدريس بود. درسهاي تابستانياش عبارت بود از تدريس معلقات سبع، مقامات حريري، عروض و قافيه و در طول سال همسيوطي، مغني، حاشيه، مطول و شرح نظام. در دورهاي كه من سعادت شاگردياو را داشتم، شرح نظام گفتن او را نديدم و بهياد نميآورم؛ اما گويا برايطلبههاي نسل قبل از من شرح نظام هم تدريس ميكرده بود.
اديب با هيچ كس از علماي حوزه ارتباط نداشت؛ مثلا با مرحوم حاجسيديونس اردبيلي يا مرحوم حاج ميرزا احمد كفايي يا مرحوم حاج شيخهاشم قزويني يا مرحوم آيتالله ميلاني و ديگر بزرگان حوزه. از تشتتي كه در نمازهاي جماعت مسجد گوهرشاد وجود داشت و گاهدر يك شبستان دو امام بهنماز ميايستادند تا طرفدارانشان بهآنها اقتداكنند و اين با وحدت كلمه مسلماني تناسبي نداشت، بسيار دلگير بود. از شعرهاي اديب - كه برما املا كرده و من در حافظه دارم - يك مثنوي استكه سراسر آن انتقاد از همين گونه عالمان جاهطلبي است كه وحدتاسلامي را، با تمايلات شخصي خود، پايمال ميكنند:
آب نجف خورده و فائق شده
حجه`الاسلام خلايق شده
يك ورق آورده پر از صاف و دُرد
تا بهوجوهات زند دستبرد
مفتي اعظم، ملك الآكلين
داده بدو منصب و جاهي چنين
كيست كه داند ز تمام انام
يك ره و يك مسجد و پانصد امام!
باز هم اين دسته ز هم بدترند
درصدد آهوي يكديگرند
خودش توضيح ميداد كه <آهو> در اينجا بهدو معني است: <عيب> ونيز همان حيواني كه در صحرا <صيد> ميشود. بيش از اين حافظهام مدد نكرد تا شعري را كه متجاوز از پنجاه و پنجسال قبل از املاي او بهخاطر سپرده بودم، اكنون بهتمامي بهياد آورم.>
توضيح ضروري: در شماره قبل، اسم آقاي دكتر ابوالقاسم امامي گرگاني به اشتباه دكتر محمد رضا امامي گرگاني درج شده بود كه بدين وسيله در اينجا تصحيح مي گردد.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۸۹ ساعت 9:56 توسط رضا نقدی reza naqdi
|